162
Life feels like hanging by a thread. For every swing, you don't know which results in your collapse.
+ be indifferent.
- ۰ نظر
- 09 Esfand 02 ، 19:09
Life feels like hanging by a thread. For every swing, you don't know which results in your collapse.
+ be indifferent.
تو خونه حرف ازدواج میشه. منم حرف میزنم. تایید میگیرم که فرای این که کی بزرگتره لزومی به نوبتی بودن نیست بشرط اطمینان از انتخاب و شناخت.
گرچه وِین و بیهودهست الان ولی گیرم معجزه شد و بهتر شدم.
اونقدر زمین خوردم و اونقدر این دل شکسته و نابود شده که حتی با خالصترین محبت و نیت، ردش میکنی. این دل خرد شده همه دارایی منه که پیشکشات میکنم و تو با دست پسش میزنی.
حق داری.
درد داره... ولی حق داری.
+فک کن تو ..خمیترین حالت فکر دوست داشتن به دلت بزنه.
تو این مدتی که نمیدونم از کی شروع شده راههای زیادی رو رفتم تا خودم رو نجات بدم. از توسعه فردی ورزش ژورنال شکرگذاری تا مذهب سخنرانی و قرآن. از اندرو هیوبرمن و ساینس دوش آب سرد تنظیم دوپامین! تا دیوید گاگینز و stoicism و مارکوس اورلیوس. از عرفان روشنبینی و اکهارت تول تا مزخرفات آلفا مِیل شدن. از ترومادرمانی و تراپیست تا کمک خواستن و و ناامید شدن از ادما. از رها کردن و تسلیم شدنی که فقط حساسترم کرد تا ...
شایدم دلیلش اینه که هیچ کدوم از این راهها رو به اندازه کافی ادامه ندم. الان که برمیگردم و به این مسیر نگاه میکنم، از اینکه چقدر راه امتحان کردم از اینکه علیرغم ناامیدیم ادامه دادمشون از اینکه چقدر حقیرانه از همون چیزهایی بخشیدم که حس میکردم بیشتر از همه بهشون نیاز دارم و تو برگشت تقیربا هیچ چیز دستگیرم نشد، از این همه تلاشی مدام برای پیدا کردن راه نجات که هیچ وقت به چشمم نیومده تعجب میکنم. که هنوزم که هنوزه بر خلاف بیشتر و عمیقتر شدن رنجهام دوباره امید دارم و هنوز دنبال راه جدیدم، شگفتزدهم.
فقط اومده بودم که بگم راه جدیدم اینه که همه چیز رو بنویسم. اونقدر بنویسم و بنویسم که از دست رنج بردن خسته بشم. نوشتنی که فکر نکنم هیچ وقت به حجم واقعیش سر از اینجا دربیاره. چون خیلی ساده اینجا کوچیکتر از اونی که بشه حجم ذهنمو جا بده.
راستش در مقابل اینجا و بلاگم حس شرمندگی دارم. موقعی بود که انگیزم داستان نوشتن عکسنوشته درست کردن ایده دادن و در نهایت دوستی با آدمای باحال بود. ولی الان اینجا شده محل نق زدن.
دارم کم کم باز به دخمههای کوچیک امن قبلیم سرک میکشم. کتابهای جدید گوش میدم و از تکرار مدام چندتا کتاب همیشگیم درمیام. دوباره برگشتم به دنیای مانگا و مانهوا. دلم برای اوقاتی که حوصله داستان شنیدن داشتم دلم برای هاروکی موراکامی و زن در ریگ روان گوش دادن تنگ شده. برای وقتایی که کیدراما هنوز ارزش دیدن داشت. حتی برای عکسنگارههام و داستان نوشتن. فک کنم تو زندگی بعدیم دلم بخواد داستان بنویسم و مصورش کنم. بشم مانگاکا.
بحث اینه که منتظر ذرهای اطمینان از اینی که همونقدر مواظبت و مراقبتی که قراره بدی رو پس میگیری یا نه. اگه میدونستی دیگه انتخاب و اقدام برای دوست داشتن یا دوست نداشتن کسی کاری نداشت.
اونقدر شکسته و کوچیک شدم که سر کوچیکترین مسائل بیاهمیتی مثل ایگنور شدن عصبانی و ناراحت میشم. از این شدت واکنشپذیری از این حجم آماده سوختن بودن از این حجم از اماده عذاب دادن خودم بودن منتنفرم. از اینکه میدونم اینارو و توان و راهی براش ندارم متنفرم.
هر روز بیشتر تبدیل به اون چیزایی میشم که ازشون بدم میاد.
این عیبه که وقتی برام از دردات تعریف میکنی، اندازه خودت ناراحت میشم؟ دستمالی که با پاک کردن کثیف میشه رو دور میندازن؟ تا حالا شده در عین حال مثل شیشه سراسر ترک خوردهای باشی که علیرغم تمام زور و مقاومتش هر ثانیه هر لحظه منتظر کوچیکترین تکونیه که خرد شه و فرو بریزه، و از اون طرف حس کنی اونقدر لمس و بیحسی که میخوای روی صورت همه آدما باوراشون و زندگیت بالا بیاری و همه چیز رو حواله جهنم کنی.
_ تب و قابلیتی و توانایی که بهت میده تا مرز چرت و پرت و هذیون گفتن رو جابجا کنی.