Alienated

از خود بیگانه‌ام.

Alienated

از خود بیگانه‌ام.

221

Wednesday, 28 Farvardin 1404، 11:57 PM

می‌دونی دلم تنگ حرف زدن بدون عواقب شده. یعنی چی یعنی حرف زدنی که قرار نباشه تا مدت‌ها غصه طرف رو بخورم. اخیرا فقط نشستم غصه دور و بری‌ها و دوستامو خوردم. دلم برای حرف زدنی تنگ شده که قرار نباشه نه تو انتظاری برای این داشته باشی که کسی غصه‌تو بخوره نه تو غصه کسی رو بخوری همین‌جوری آزاد و راحت حرف بزنی و حرف بشنوی.

  • Almir ‌

220

Friday, 23 Farvardin 1404، 11:58 PM

Wanna tear up these handful of pages from my book of life. I wanna press the reset button. To wake up at the times when I was just a teen. When dad was present. When everything, although looked on the blink of breaking down but seemed like there was a chance; a chance to be better. To make things easier. Where I still could think of wishing. Where I still had high hopes. When still I was not too much of a mess to handle. When I seemed reversible, rather changeable. To shape myself up into a better man, a better family member, a better friend, a better loner who can be on his own, and not decaying under the weight of his thoughts. Who can learn how to produce good nourishment healthy beliefs. Who can root solid pillars for the character he wants to be for his life. To prevent him from all the upcoming sorrows. To avoid all the crushing weight of shame and guilt that's gonna pile up to suffocate him. Wish I could be back there to lay a path that just doesn't end up in becoming me, this scared undeveloped decayed and unwilling to change version of me. Just to not be me. This me.

  • Almir ‌

219

Thursday, 15 Farvardin 1404، 07:10 PM

با رفقا یه جا رزرو کردیم برای مسافرت کوتاه و نزدیک. مقاوم به در اومدن از جای راحتم دارم به این که چقدر بی‌خود به استرسای کوچیک تو خودم راه میدم نگاه می‌کنم. فکرام بیهوده دچار بدعنقی و گله‌مندی میشن. هدف راحت بودن و راحت گرفتنه. گذشته از این‌ها دلم برای اینجا، برای نوشتن از هر دری و هر سخنی، دلم برای بیهوده و بی‌مقصد نوشتن، دلم برای راحت گرفتن تنگ شده.

  • Almir ‌

218

Sunday, 4 Farvardin 1404، 09:47 PM

Like a parasite in my head, it feeds on what I feel, on what I think.

_ Like fire burn my sins. Like cold water wake me up.

  • Almir ‌

217

Sunday, 26 Esfand 1403، 07:18 PM

بعد یه بحث و برانگیخته شدن اینجام. اون بخش دردمند هویت من دوست داره این عصبانیت و ادرنالین رو. داره دنبال جواب‌هایی می‌گرده که موقع بحث فرصت داشته بیانشون کنه یا اینکه چطور می‌تونه یه شخصیت و هویت پرفکت از خودش بسازه که هیچ نقطه ضعفی نداشته باشه که یه وقت علیه‌ش استفاده بشه.

یه فکر دیگه‌ای هم هست که چندان اینا براش مهم نیست. که یا همه چی برمیگرده سراغ قرار اولیه‌ش یا شاید نهایتا چندتا چیز سقوط کنن و تو سراشیبی باشه اتفاقا. در کل هر چیزی که قرار پیش بیاد پیش میاد و چنگ زدن به حس و حال و اتفاقا منطقی نیست.

در کل خوشحالم. به چشم قدرت نو پا و تازه و جالبی رو دارم تو نظرم می‌بینم که به من گزینه‌ی این رو میده که خودم رو از شرایط پیش اومده جدا کنم. که خودم رو نبازم. که بعد نشست این گرد و خاک، فکرای منفی‌ای که همیشه مهمون سرم میشدن دیگه یه الزام و اجبار نیستن. که میتونم بهشون تن ندم.

این خیلی خوبه که نهایت بروز منفیات من نوشتن این جاست. که اکت و فعل اغراق آمیز دیگه‌ای قرار نیست از من بروز کنه. امیدوارم نشونه‌ی بزرگ شدن باشه. امیدوارم به پخته شدن ادامه بدم.

  • Almir ‌

216

Wednesday, 22 Esfand 1403، 05:08 PM

سر استراحت بعدازظهر سر صحبت رو باهام باز میکنن. عَموم از این میگه که وضع کارگاه چجوریه و به چه آشفته بازاری و بی‌نظمی‌ای رسیده. که چیکار میشه کرد و چیکار کنم و... همه حرفا درسته. همه حرفا رو می‌فهمم. هم این حرفا از قبل هم میدونستم. تو طول همه‌ی این مدت تو خودم لایه‌ها رو کنار می‌زنم تا ذره‌ای اهمیت می‌گردم که بی ثمره. لگد زدن به اسب مرده‌‌ست. کی چرا و چنین...

از گلوریفای کردن و اصلیت دادن به مشکلات و هویت گرفتن ازشون خوشم نمیاد و اینجا صرفا مجالیه برای گفتن.

  • Almir ‌

215

Sunday, 5 Esfand 1403، 11:56 PM

اگه این‌قدر سنسورها و شاخک‌ها سر کچلم به بو و فرکانس خودخواهیِ آدما تو حرفاشون، حتی موقع حرف دل زدن باهات، حساس نبود، احتمالا خیلی بهتر و راحت‌تر بودم تو ارتباط با بقیه. که این‌قدر دور نمی‌شستم تا نبینم و بدم نیاد.

پ‌ن: البته از اون بد اومدناییه که باید تو خودت ببینش. که تو خود خودت هم هست.

  • Almir ‌