212
پیش بچهها بودم. دیدنشون و جمع بودن نعمته ولی لحظه صحبت و سر دل باز شدن که میشه خودش دنیای دیگهایه. نمیدونم که غصه کدومشون رو بخورم. هر کدوم به روشی و به نحوی. شاید بیشتر خودشون نگران آینده و سرنوشتشون میشم. ولی تهش که چی؟ اونا هم خدای خودشون رو دارن نه؟ اگه قراره چیزی بشه که خب، میشه دیگه. خلاصه قضیه اینه که دلایل دلخوشی و مثبتاندشی کم و کمتر میشه. از نالیدن از ساز منفی زدن بدم میاد. آخرش باید رها کنی. نه آرزو میکنم برای روزای بهتر و نه امیدوارم براش چون چیزی رو عوض نمیکنه. امیدوارم اونقدر وسیع بشم که صفحهی من سفید بمونه وحفظ بمونه برای چیزای خوب.
- ۰ نظر
- 17 Bahman 03 ، 22:26