243
با نبودن حرف میزنم و دلتنگ نبودن میشوم. حرفهایم را از روی زمین جمع میکنم توی هم میپیچانم و به آسمان ساکت شب تحویل میدهم. بگذار عادت کنم به بیجواب ماندن شوق. بگذار عادت کنم به امید مندرآوردی.
- ۱ نظر
- 25 Tir 04 ، 23:32
با نبودن حرف میزنم و دلتنگ نبودن میشوم. حرفهایم را از روی زمین جمع میکنم توی هم میپیچانم و به آسمان ساکت شب تحویل میدهم. بگذار عادت کنم به بیجواب ماندن شوق. بگذار عادت کنم به امید مندرآوردی.
این وقت شب ذهنم داشت یه سری دیالوگا رو مرور میکرد. تو تلاش برای اقناع بود. اقناع چی اقتاع یه خاطره؟ یه بحث تموم شده و موضوع بسته شده. تلاش مسرانه عبث ذهن برای پیدا کردن جواب همه چی. برای پوشوندن دردی که حتی طعمش رو یادت هم نمیاد. اینا چیان آخه.
+ اگه این ثانیه رو زندگی کردی بقیه عمر هم همینه. اگه این لحظه رو تحمل کردی بقیه سرپایینیها هم همینه. فرقی بین اینا نیست. قیافه عوض میکنن. طرح غم وشادی به خودشون میزنن ولی تهش همشون یکیان. پس برای یه عمر خوب زندگی کردن برای یه عمر راحتی، الان رو خوب باش، الان رو زندگی کنی.
It's Okay. We're gonna get through it as we always do.
Hitting new low. I surely am something huh.
دچار از اون نوع رخوتها و خستگیهایی شدم که حس میکنی عمیقترین رگها و استخونات دارن ذُق ذُق میکنن. چیزهای پیش پا افتاده باعث رنجشت میشن. حالا هم که مهمون تابستون اینجاییم. کار،خونه، خواب و بالعکس. هیچ کار دیگهای نمیتونم بکنم. جدا خستهام. دلم میخواد از این سقف اتاق آویزون شم. پیلهای دور خودم بپیچم و توش درحالی که تو خودم پیچیدم، خودم رو بسپارم به یه خواب عمیق. تا کی نمیدونم. امیدوارم وقتی بیدار میشم این دستا این پاها این دل و روده و ریه، این قلب و سر، این طعم تلخ توی دهن، نو شده باشه.