238
Tuesday, 4 Tir 1404، 10:18 PM
دچار از اون نوع رخوتها و خستگیهایی شدم که حس میکنی عمیقترین رگها و استخونات دارن ذُق ذُق میکنن. چیزهای پیش پا افتاده باعث رنجشت میشن. حالا هم که مهمون تابستون اینجاییم. کار،خونه، خواب و بالعکس. هیچ کار دیگهای نمیتونم بکنم. جدا خستهام. دلم میخواد از این سقف اتاق آویزون شم. پیلهای دور خودم بپیچم و توش درحالی که تو خودم پیچیدم، خودم رو بسپارم به یه خواب عمیق. تا کی نمیدونم. امیدوارم وقتی بیدار میشم این دستا این پاها این دل و روده و ریه، این قلب و سر، این طعم تلخ توی دهن، نو شده باشه.
- 04/04/04
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.