202
نبودن یک از صد، برای من ترجمهی خوشبختیست.
- 01 Dey 03 ، 04:54
با دو تا از بچهها اومدیم مسافرت کوتاه. اونا فیلم میبینن. دراز کشیدم. سیگار خوابالودم میکنه. دچار رخوتم. ته نشین شدم. مثل این میمونه که توی تنهایی، فسردگی و رخوت، یه جایی توی این عمق، خونهای بنا شده که حس تعلق فراگیری توی من زنده میکنه. مثل این که جامهی تظاهر رو رها و به این اصل عجین شده با تار و پودم برمیگردم. انگار که قرار نیست و نبوده هیچگاه و هیچ وقت بین منو اینجا جدایی حاصل شه. حوصله نیست.
All I need is a moment of present. Just a crack through this thick and dark wall in my mind.
Just a crack.
Sitting in the middle of the park alone, thinking. I feel lost and even more confused.
حتی وقتی که میفهمی این ناهمواری قراری برای حل شدن نداره هر چند اتفاقی موقته، وقتی دیگه نای حتی فکر کردن نداری، میدونی که که همین حالاش هم تسلیم این شدی که قرار نیست خوب شه یا خوش بگذره. پس سخت چیزی که دستته رو هم میکوبی تا شاید جرقهای شد. از اطمینان عقب افتادن، تصمیم به بال زدن میکنی.
دنبال آرامشم. دنبال سکون و سکوت. توی خودم قدم میزنم. میدوم. پلهها رو سریع پایین میام. تابلوها رو نگاه میکنم. چشم میچرخونم. سردرگم دور خودم میچرخم. دنبال چیزی می گردم که نمیدونم کجاست. چیزی که شاید باشه شاید هم نه.
دنبال یه معبدم که جلوی تمثالش زانو بزنم عود روشن کنم و کف دستهامو بهم بچسبونم و تعظیم کنم. دنبال برج بلندیام که ناقوسش رو بصدا در بیارم به نشونه و امید به یه اتفاق مقدس. دنبال نشستن لب پنجره ایم که بین منو بارون و رعد فاصله بندازه. دلم لحظه غروب ابریای رو میخواد که با تاریک شدن هوا لامپها رو روشن نکنم.
I've so many things to be disheartened about life. To feel down and bored to death by the same stupid downward thoughts. Yet, there are also dozens of things to be hopeful about life. The not ever fading desire to be better and feeling good. The contrast which it is annoyingly easy to be effected by it. I feel weak against the manipulation of my own mind.
At the end of the day all you can know is, life is a stupid game of thoughts and you ain't gonna have much of good time if the hand you're dealt with is mostly negative.
And you naively get excited at the chance of seeing new faces, hearing new voices, learning new name, all the while you no longer remember how you used to look, what was the sound of your voice, what people have to call you.
But go on. Have fun.
So caught up with what you have and where you are, you forgot that you can create, that you can move on.
یه جوری از اینترکشن و تعامل با بقیه دوری میکنم که انگار همه طاعون دارن. بعد، بر حسب اجبار و ناخواسته که با بقیه مراوده میکنم، میفهمم که همه چیز توی ذهنمه. که خبری نیست و این توهم خطر دید سالم و درست رو از من دزدیده. که اگر مشکلی هست، اینجاست؛ توی خود خودم.