214
There is something broken with you and yet you can't quite point it out.
- ۰ نظر
- 30 Bahman 03 ، 20:32
There is something broken with you and yet you can't quite point it out.
برات روزی رو آرزو میکنم که بجای ترسهات شرمهات و دلتنگی و تنهاییهات، خودت برای خودت، برای زندگیت تصمییم بگیره. توی آزاد برای تو.
پیش بچهها بودم. دیدنشون و جمع بودن نعمته ولی لحظه صحبت و سر دل باز شدن که میشه خودش دنیای دیگهایه. نمیدونم که غصه کدومشون رو بخورم. هر کدوم به روشی و به نحوی. شاید بیشتر خودشون نگران آینده و سرنوشتشون میشم. ولی تهش که چی؟ اونا هم خدای خودشون رو دارن نه؟ اگه قراره چیزی بشه که خب، میشه دیگه. خلاصه قضیه اینه که دلایل دلخوشی و مثبتاندشی کم و کمتر میشه. از نالیدن از ساز منفی زدن بدم میاد. آخرش باید رها کنی. نه آرزو میکنم برای روزای بهتر و نه امیدوارم براش چون چیزی رو عوض نمیکنه. امیدوارم اونقدر وسیع بشم که صفحهی من سفید بمونه وحفظ بمونه برای چیزای خوب.
آخرشم میفهمی اونی برد کرد که به تحمیلیترین وجه ممکن فکرای سرشو گیتکیپ و کنترل کرد. نفهمیدم کی و کجا و طبق چه چیزی این اصرار بر authenticity و اصلیت دادن به حس و حال و فکر شد مبنا. نفهمیدم از کجا به بعد زور زدن به دوست داشتن چیزی، زور زدن و تحمیل کردن فکر و حس خوب شد گناه کبیرهی لایغفر. درک نشد چجوری به اینجا رسیدم و برای چی گذاشتم تا اینجا پیش بیام. بهرحال امیدوارم این ماهی هنوز برای از آب گرفتن تازه باشه.
برات آرزو میکنم دست از مسخرهبازیهات برداری. دست از سر کچلت. اینقدر ور نری با خودت و اینقدر تو خودت پیچ و تاب نخوری که گره کورِ محتاج به چنگ و دندون شی. با خودت آشتی کن. با آدما با اخلاق گندت با رضای خدا با دنیا آشتی کن. هیچ چیزی قرار نیست ازت کم شه. گم شه. برات آرزو میکنم روزی رو که خودت رو به هر گناه کرده یا ناکردهات بخشیده باشی. خودت رو به خوب بودن به راحت بودن بخشیده باشی. اون روزی که نه اخمات برای بار هزارم دست تو دست هم بدن نه اضافه اسید معدت سرریز کنه تو رگ و دل و رودهات. اون روزی که آتیش به پا نکرده باشن تو شکمت و دودش به مغزت و چشم و چالت سرایت نکرده باشه. آرزو میکنم اونقدر بزرگ شی که خودت از غل و زنجیرهایی که به دست و پات بستی خجالت بکشی. برات متانت آرزو میکنم.
حرف اینه که، آدمی رو که از ذوق و آرزو که منها بدی دیگه چیزی نمیمونه. پوستهی چروکیدهی. پیلهی پوچ. اسکلت لرزون تو باد. سر سنگین و فکر مغروق. هیچی هیچی. تو چشاش، تو آینه، نگاه میکنی، بهت نگاه میکنه ولی نه تو اونو میبینی نه اون تو رو. کسی رو نمیبینم. کسی من رو نمیبینه. حرف هست. دلیل نیست. رمق نیست. من اینجام ولی خیلی دورم حتی اگه صدام بزنی. میپیچه و میپیچه و میپیچه. میشنومتها ولی خب تا بخوام صدات بزنم، تا بخوام من رو بشنوی، تا وقتی صدام بهت برسه، دیگه نه تو اونجایی و نه من امیدوارم به بودنت.
برای تمام حلالهایی که حرام شمرده شد. برای فرو ریختن دیوار سلولهای خودساخته. برای سینهی سبک. برای سر سرخوش. برای بالا آوردن سر. برای پایین رفتن لقمهی خوش. برای گذاشتن سر راحت در بالین شب. برای بد نبودن. برای عنق نشدن. برای بیخیالی. برای خوشخیالی. برای شرم نکردن از وجود. برای خوب بودن بیدلیل. برای هر چیزی که از خودت جا گذاشتهای.
Purgatory.
خواهش میکنم یادآورم شو. اون موقعی که از خود بیخودم، دستامو بگیر و دوباره به خودم برم گردون. یادآورم شو. یادآورم باش.
دلم میخواد تیغ بردارم پهلو تا پهلو این شکم رو باز و خودم از هر پلیدی منقبض و انبار شدهی توی خودم خلاص کنم.
تمام لحظات زندگیات رو هم که مرور کنی، متوجه میشی همیشه میتونستی بهتر باشی، میتونستی خودت باشی، بهترینِ خودت و تمام چیزی که بین تو و خودت فاصله انداخت فقط و فقط یه لحظه به خودت اومدن بود.
خودت باش. به خودت بیا.