Alienated

از خود بیگانه‌ام.

Alienated

از خود بیگانه‌ام.

170

Monday, 21 Esfand 1402، 06:15 PM

دارم سعی میکنم. دارم سعی می‌کنم که خودمو از دست ندم. که لای انباری کهنه و خاک‌گرفته‌ی دلم آرامش پیدا کنم.

از اینکه اینقدر زود آشوب میشم از اینکه انقدر زود از دست میرم از اینکه نمیتونم خودمو آروم کنم وقتی که خیلی به آرامش نیاز دارم، عمیق ناراحت و غمگین میشم.

دارم سعی میکنم هر چیزی که نیاز دارم رو تو خودم پیدا کنم. دارم سعی میکنم دلم به خودم گرم باشه. میخوام بفهمم چرا اینقدر زود می‌رنجم که چرا آدما اینقدر راحت میتونن ناراحتم کنن. دارم سعی میکنم این خرابه‌ها رو کنار بزنم و یواش یواش برای خودم یه کلبه بسازم.

  • Almir ‌

169

Sunday, 20 Esfand 1402، 10:43 PM

امشب با مهدی رفتیم غذای افغانستانی خوردیم منتو و بولانی. برگشتنی هم وقتی رفت مستقیم برنگشتم خونه. کوچه‌های آهنی رو تنها گز کردم و طبق معمول هیچ لباسی چنگی به دلم نزد. کارتمم پیشم نبود. تا حد زیادی ذوق و سلیقه‌ی مد و تیپ رو ندارم و بطرز فجیعی ناکارآمدم تو این مسائل. راستش غبطه هم میخورم وقتی میبینم بقیه چقدر برای این چیزا فکر و وقت و ذوق خرج میکنن.

+خیلی یواشکی و گوش شیطون‌ کرطور، حس میکنم یه آرامش خیلی خیلی کوچیک و ظریف اون تَه‌مَه‌های دلم یهویی سردرآورده. امیدوارم بتونم ازش مراقبت کنم :)

  • Almir ‌

168

Sunday, 20 Esfand 1402، 12:06 AM

امروز روز خوبی بود. میدونی یه روز عادی برام حکم بلیط بهشت رو داره؟ اینکه پاشی بری سرکار و توی طول روز هر باری که به خودت و دلت رجوع کنی با دریای اسید و رنج و درد مواجه نشی؟ که توی رگات استرس و تاریکی نجوشه؟ میدونی چه لذت عظیمی توی آروم بودن و عادی بودن نهفته‌ست؟ میدونی اونقدر تو تاریکی تحلیل رفتم که وقتی یه روز عادی که حتی لازم نیست هیچ کس خوشحالم کرده باشه یا خبر خوبی شنیده باشم رو تجربه میکنم دوباره حس میکنم زنده‌ام؟ تازه یادم میاد عه واقعا زندگی اینقدر لذت‌بخش بوده؟

این روزا اونقدر نادر و کمیابن که حس میکنم هر چند ماه یکباری که تجربه‌شون میکنم مثل بچه‌ای که کشف تازه کرده و میخواد به بقیه نشون بده میام و اینجا ازش حرف میزنم. انگار انتظار دارم که با نوشتنش بتونم نگهش دارم که خودمو امیدوار کنم به تکرارش.

یه نکته جالبی که متوجه‌ش شدم اینه که وقتایی که حالم خوبه حس میکنم جوونتر شدم! گرچه هیچ وقت شاد نبودم ولی حس آزادی و آسودگی سال‌های تینجری‌ رو پیدا میکنم. مثل اینه که زمانو برگردونی عقب. یا که همه چیو خیلی واضحتر واقعی‌تر و روشنتر حس میکنم. دقیقا برعکس روزای همیشگیم. که دنیا اشیا، آدما و از همه مهتر از خودم دورترینم.

  • 20 Esfand 02 ، 00:06
  • Almir ‌

167

Tuesday, 15 Esfand 1402، 09:21 AM

قبل‌تر وقتی آدمایی رو میدیدم که به اصطلاح بهشون میگن دیونه ، اونایی که بلند با خودشون حرف میزنن و بحث میکنن، یا حتی آدمایی که کنترلی روی احساسشون ندارن، زود عصبی میشن و زود میفتن به گریه و... واقعا درکشون نمیکردم اینکه چطور یه آدم با ذهن و آگاهی‌ای که داره دچار این حجم از دفرمه شدن بشه.

ولی الان درک می‌کنم چون بیشتر خودمو تو مسیر اونا می‌بینم. حس یه بمب ساعتی رو دارم. مدام میشنوم: تیک تاک، تیک تاک.‌‌‌.. حس می‌کنم لب مرزم‌. که با دیوانگی و از دست دادن همه‌ی کنترلم، شونه به شونم. که می‌ترسم. ترس از اینکه قراره کجا و چطور هل آخر رو بخورم و تو قعر این دره سقوط کنم. که نخ تسبیح اینجا پاره میشه یا اینجا‌‌؟

  • 15 Esfand 02 ، 09:21
  • Almir ‌

166

Tuesday, 15 Esfand 1402، 12:37 AM

All I ever wished for was, to have someone who cares as much as I do.

  • 15 Esfand 02 ، 00:37
  • Almir ‌

165

Friday, 11 Esfand 1402، 07:53 PM

There's no light. There is no way out. It's pure darkness. Nobody's coming to the rescue. Don't scream your voice reaches nowhere. It's just you and you.

  • 11 Esfand 02 ، 19:53
  • Almir ‌

164

Friday, 11 Esfand 1402، 07:43 PM

It's so deep here.

  • 11 Esfand 02 ، 19:43
  • Almir ‌

163

Thursday, 10 Esfand 1402، 10:03 AM

You can't give up, as it is the only way. there is no choice.

You're certain you're gonna lose? Then at least fucking try. Lose with pride.

  • Almir ‌

162

Wednesday, 9 Esfand 1402، 07:09 PM

Life feels like hanging by a thread. For every swing, you don't know which results in your collapse. 

+ be indifferent. 

  • Almir ‌

161

Monday, 7 Esfand 1402، 09:48 PM

تو خونه حرف ازدواج میشه. منم حرف میزنم. تایید میگیرم که فرای این که کی بزرگتره لزومی به نوبتی بودن نیست بشرط اطمینان از انتخاب و شناخت.

گرچه وِین و بی‌هوده‌ست الان ولی گیرم معجزه شد و بهتر شدم.

  • Almir ‌