Alienated

از خود بیگانه‌ام.

Alienated

از خود بیگانه‌ام.

238

Tuesday, 4 Tir 1404، 10:18 PM

دچار از اون نوع رخوت‌ها و خستگی‌هایی شدم که حس می‌کنی عمیقترین رگ‌ها و استخونات دارن ذُق ذُق می‌کنن. چیزهای پیش پا افتاده باعث رنجشت می‌شن. حالا هم که مهمون تابستون اینجاییم. کار،خونه، خواب و بالعکس. هیچ کار دیگه‌ای نمیتونم بکنم. جدا خسته‌ام. دلم می‌خواد از این سقف اتاق آویزون شم. پیله‌ای دور خودم بپیچم و توش درحالی که تو خودم پی‌چیدم، خودم رو بسپارم به یه خواب عمیق. تا کی نمی‌دونم. امیدوارم وقتی بیدار می‌شم این دستا این پاها این دل و روده و ریه، این قلب و سر، این طعم تلخ توی دهن، نو شده باشه.

  • Almir ‌

237

Saturday, 1 Tir 1404، 10:48 AM

چطور میشه فهمید اینی که داره تصمیم می‌گیره خود عاقل و بالغ و مستقلته، یا اینکه خود گوشه‌گیر و بسته و تاجر غم و غصه‌اته؟

+تو این اوضاع برای سرگرمی رو اوردم به پادکست و کتاب صوتی.

  • Almir ‌

236

Sunday, 19 Khordad 1404، 06:26 PM

شاید کم‌تر شده باشه ولی هنوز هم گاهی از آدما فرار می‌کنم.

  • Almir ‌

235

Thursday, 16 Khordad 1404، 02:06 AM

و قسم به اون لحظه‌ای که بین عقل سر و حماقت دلت، دومی پیروز میشه و رضایت میدی به شنیدن دردا و رازهای مگوی بقیه و بخاطر روح نحیفت شاهد سنگینی و خم شدن دوش‌ها و ثقیل شدن قلبت میشی.

  • Almir ‌

234

Tuesday, 14 Khordad 1404، 12:09 AM

ادما اونقدر آماده به "قهر کردن" و "دلگیر شدن" و به تریج قباشون برخوردن هستن که همون لحظه‌ی کوتاهی که میخوای سرتو از لاک تنهایی‌ات دربیاری بهت یادآوری می‌کنن که چرا از اولش تنهایی رو انتخاب کردی. انقدر بسته انقدر تنگ‌نظر و اینقدر غریب نباشیم.(شامل شخص خودم)

  • Almir ‌

233

Sunday, 12 Khordad 1404، 07:38 PM

I don't even know what I am doing anymore...

  • Almir ‌

232

Friday, 10 Khordad 1404، 02:25 AM

تا دیروقت بیدارِ هیچ.

  • Almir ‌

231

Sunday, 5 Khordad 1404، 11:37 PM

با رفقا رفتیم پامیر غذای وطنی بخوریم؛ مَنتو سفارش دادیم. داشتم فکر می‌کردم بیام اینجا نق چی‌ رو بزنم که خب چیزی به ذهنم نرسید. به جاش برای رفیقم خوشحالم. بنظر می‌رسه به پست آدم خوبی افتاده ان‌شالله که به نتیجه‌ی خیر برسن.

  • Almir ‌

230

Monday, 30 Ordibehesht 1404، 01:42 PM

می‌تونم رو راست باشم اینجا حیاط خلوت حرفامه. پس بذار بگم. اون مراد دل، اون فانتزیِ نشدنی، اون آشنای بیگانه، اون اگه می‌شد چه می‌شدِ تو سرم... فاصله‌ی ما منظومه‌هاست. خواستم بگم. گفتم.

نشدنیِ جالب.

  • Almir ‌

229

Saturday, 28 Ordibehesht 1404، 06:26 PM

دلتنگ آنیم که ندانیم.

 

پی‌نوشت: روزایی هست که بچه دورم زیاده، از این که حوصله و رخوت ندارم که باهاشون پا به پا بشم، از اینکه می‌دونم یه خاطره خوب بچگی می‌تونه چقدر براشون خوب باشه، از اینکه هیچ برنامه برای بازی کردن یه نقش خوب تو بزرگ شدن و شخصیت‌شون ندارم یا حتی اگرم برنامه‌ای داشتم ذوق و اراده‌ش رو ندارم، حسی بهم میده که منو توی خودش می‌پیچه، می‌چلونه و اماده میشه دفعه‌ی بعدی که به اینا فکر کردم بیاد سراغم باز.

  • Almir ‌