257
Yep. I do feel fucking horrible. Amazed by people and their world. It feels so unfair to have my heart wrenching in pain as if it's been shattered into thousands of pieces. It's so unfucking-fair.
- 18 Mehr 04 ، 21:24
Yep. I do feel fucking horrible. Amazed by people and their world. It feels so unfair to have my heart wrenching in pain as if it's been shattered into thousands of pieces. It's so unfucking-fair.
امروز با چند نفر از دوستان حرف زدم. خاصیت حرف زدن با آدمام اینه که حس دلتنگی و تنهاییات رو بیشتر میکنه.
من؟ من آگاهیای هستم که در بستر آن، دلتنگی، تنهایی، حسرت و غبطه، شرم و غربت و غروب، خنده و بیخیالی، وانمود، درد و رنج، امید و اضطراب در آن میخروشد و موج بعد موج با تلاطمی بیپایان به کار خود ادامه میدهد. نه اینها منم نه من اینهاست. من آسمانم تو بخواه بتاب، تو بخواه ببار. تو ذوذنبی امیدبخش باش. من همچنان آسمانم.
پیش نیاز کنار اومدن با رنجها قبول کردن و پذیرفتن دلیلشونه. سعی میکنم بپذیرم که من هم مثل هر آدم دیگهای به چیزایی نیاز دارم. چیزهایی که شاید نتونم داشته باشمشون ولی اینکه نیاز خودمو بپذیرم، خیالمو راحت میکنه. نداشتن جواب برای ملزومات زندگیت، گناه نیست.
شاید، واقعا، رنجیدن انتخاب باشه؛ انتخابی که اونقدر تکرارش کردیم که شده عادت و باید. مشکلات وجود دارن، خارج از ما. به اندازه خودشون و به نحوه منحصر به خودشون سختی و مشقتی ایجاد میکنن ولی سوال اینجاست چه اجباری به شخصی و درونیکردنشون وجود داره؟ نمیشه مشکلات رو همون جوری که هست ببینیم؟ لازمه که تبدیلشون کنیم به ابرهای تیره توی سرمون؟ لازمه که برای به سوگواری خودمون نشستن، مشکلات رو تبدیل به بهونه کنیم؟ ما به مسائل تو ذهنمون وزن میدیم و بعد زمان. زمانی به اندازه تمام خاطرات و عقدههای گذشتهمون. زمانی به اندازه تمام سالهای آیندهای که نیومدن. بعد به سوگ میشینیم. غصه میخوریم. حس حقارت و شرم و گناه میکنیم. برای اونچه شاید بشه اضطراب و استرس میگیریم و میترسیم. نه وقت بده به مسائل نه وزن، هیچ مشکلی نیاز به شخصی شدن، برای حل شدن نداره.
نمیدونم چی نوشتم ولی این فکر این دید، حس میکنم چیزی بزرگتر از فهم الان منه ولی چیزی ته دلم گواه به راستی و درستی میده.
To prey on a corpse. Funny how would that turn out.