40
خستهام. درد عضله دارم. کارای عقب افتاده دارم. از حامد خبر میگیرم هنوز ملایره. دلم وقت گذروندن با رفیق میخواد. مهدی تا دیروقت مشغوله پس نمیخوام مزاحمش شم. برای حرم خسته ام و برای کافه تنها و طبق معمول لفتش دادم. بالاخره از مشاور وقت میخوام میگه صبح میگم عصر؟میگه نوپ قبل از ظهر بخاطر کار برام مقدور نیست. در عین این حرفا سفر میخوام. رفیقا نمیتونن. به تنهایی رفتن فکر میکنم ولی میدونم احتمال زیاد نمیرم بازم بخاطر کار. شاید مسر شدم شاید رفتم. به هزینهها فکر میکنم. از این که بهشون فکر کنم بدم میاد. نگرانم. امیدوارم. حس میکنم یه هل تا دیوونه شدن فاصله دارم از اینکه ممکنه تو چه شرایطی یا حتی مقابل کی منفجر شم کمی(فقط کمی) میترسم. همه چی معلقه. معلق چون بلاتکلیفه. چون نامطئنه. چون شک و عدم اطمینان مثل خون تو رگام میدوان. اخیرا پیرایشگاه رفتم. موهای بالای سر رو کوتاه نمیکنم. میخوام بلند شه. میخوام پیچ و تاب طبیعیش بلندتر و واضحتر شه. صوت گوش میدم. توصیه داره. نمیفهمم. دوباره گوش میدم. شاید لازم باشه تا وقتی بفهمم گوش بدم. عملا تنها استراتژیم برای راه حل و گذره.
- 02/03/31
مسافرت حتی کوتاه تنهایی اصلا توصیه نمیشه اصلا