58: لاغر
شخصیتم، اگه بشه گفتی دیگه چیزی به عنوان شخصیت دارم، بشدت لاغر و نحیف و زودرنج شده. به اتفاقا و چیزایی که باعث رنجشم میشن نگاه میکنم و به این فکر میکنم که منِ چندسال قبل هرگز فکر نمیکرد دچار همچین مسخرهبازیایی شده باشه. نه که قبلا قوی بوده باشم نه، صرفا از بحرانی که روش راه میرفتم خبر نداشتم یا اینکه خودمو میزدم به بیخبری.
نه غذای روح بهم میرسه نه غذای فکر. روح و ذهم شدن یه آدم لاغر حتی لاغرتر از جسم واقعیم، طوری که هر غذایی رو بذاری جلوش لعد قاشق دوم بالا آورده. میتونی دندههامو ببینی و همچنین چشای عقبنشستهام رو. محتوای مذهبی؟ میرم سراغش آدمشو پیدا میکنم و حرفا و سخنرانیش هم به دل میشینه ولی فقط به دل اون لایهی مذهبیِ من میشینه و میبینم برای گوش دادن جلسه بعد باید دنبال خودم بدوام. محتوای ساینتیفیک و علمی؟ گوش میدم و از سورس خوبشم گوش میدم و اینم به دلم میشینه ولی میبینم برای کسیه که نفسش چاق باشه نه یکی مثل من که یادش نمیاد نفس راحت چیه.
داستان نوشتن؟ شوقش رو "داشتم" و با تنبلیم کشتم. گوش دادن به توسعهفردی و جوین شدن تو کامیونتیهاشون؟ ۹۹درصد زردن و کامیونیتیهاشونم مثل قبیلههای دینی میمونه تاکسیک و متعصب. عرفان؟ باتری انگیزهام کفاف نمیده و نسبت گرفتن نتیجه به تلاشم، به صفر مِیل میکنه. کتاب؟ attention span و قدرت تمرکزم خیلی اِفدآپتر از اونی که سمتش برم. ورزش رو انجام میدم و عملا تنها نقطه روشنه روزامه.
حس می کنم خیلی سطحی شدم و عمقام رو از دست دادم. در کنارش عقل و ثباتم رو هم. تا وقتی آرامش و حوصله و منطقم برنگرده، تلاشام دست و پا زدن تو باتلاقه.
- 02/04/13
امیر همه ی اینا آستانه ی افسردگی و هویت گسستگیه
حس می کنم باید بری پیش یه روانپزشک
حتی شده ۳ جلسه