Alienated

از خود بیگانه‌ام.

Alienated

از خود بیگانه‌ام.

109

Tuesday, 18 Mehr 1402، 01:59 PM

دو هفته‌ای میشه که یه سال به عدد کذایی سنم اضافه شده. وقتی برای کار اداری رفیقم فرم پر میکردم، بعد نوشتن سن بخشی‌ ازم پوزخند میزد و بخش دیگم باور نمیکرد. راستش حس میکنم یه جایی، خیلی خیلی عقب، تو دور دستای گذشته‌ام خط نمودار زندگیم متوقف شده و سر جاش وایستاده. حس میکنم خیلی وقته که بزرگ نشدم، بهتر پخته‌تر و عمیقتر نشدم. چیزی یاد نگرفتم و در عین حال همه‌ی مشکلاتی که جمع میکردم و زیر گوشه‌ی فرش ذهنم قایم میکردم کم کم سر و کله‌شون، قویتر از قبل پیدا میشه و تک تک زیر پامو خالی میکنن.

خیلی وقته میخوام فرار کنم. از این چیزی که ساخته‌م از این چیزی که سر و شکل گرفته. از این من همیشه حال خراب.

حتی امروز که یه خرده نشسته بودم کمی جدی فکر میکردم که به چه چیزای دوست دارم برسم، با وجود اینکه نه حالم خراب بود نه چیزی، حتی تو همچین شرایطی هم دیدم که دوست دارم بذارم برم و یه جایی که قرار نیست کسی منو بشناسه یا بالعکس، برم و از صفرِ صفر شروع کنم. ولی خب میدونم بر فرض محال هم اگه همچین کاری کنم اولین حرکتم دادن بیکاری به خودم و خوابیدن و هیچ کاری نکردنه. حس میکنم از وقتی که لازم بوده از این قطار پرآشوب زندگی پیاده شم و نفسی چاق کنم و دو دو تا چهارتاهامو جمع و جور کنم، خیلی خیلی میگذره.

پ.ن: الان که اینا رو نوشتم میبینم خیلی وایب منفی و ناامیدانه‌ای داره و حقیقت اینه که حال معمولم خیلی بهتر از ایناست.

  • 02/07/18
  • Almir ‌