182
وقتی از این وره این کوه بلند فکرای ضایعه و بدرد نخور و اینسکیوریتی به خودم و زندگیم نگاه میکنم متوجه یه چیز میشم. متوجه یه فکر و یه حقیقت. که خیلی متوقعانه خونسرد و با اعتماد بنفس، در حالیکه لبخند کج به لب داره آروم منتظره و هر موقع که پیش میاد تا یه کوچولو سرمو بالا بیارمو و دزدکی نگاهی بهش بندازم مستقیم نگاهم میکنه و قبل از اینکه خووش بگه میفهمم که میخواد چی بگه:
" بازیت تموم شد؟"
و من در حالی که زیر پام خالی میشه نفس سر و صورتم یخ میزنه. از شوک و آماده نبودن با برخورد با چنین فکری. اینکه تمام این مدت تمام این باورها و رنجها تمام این داستانایی که نمیدونم چقدرش رو خودم بافتم به هم... همه بازیچه دروغ یا تو بهترین حالت پوچ و مسخره و فاقد اهمیت بوده. به سقوطم ادامه میدم و قل میخورم تا برسم پای این تپهی ساخته شده از درد و فکر.
+هر چند الان حسش کردم و ازش نوشتم، ولی حس میکنم ناپایداره بعضی مواقع کم رنگ میشه. فکر میکنم امادگی برخورد با این سطح از خودآگاهیمو ندارم. گرچه به خوب یا بد بودن، به حقیقت داشتن یا نداشتن و اینکه اونم یه توهمه و فکر گذرای دیگهست شک دارم.
- 03/02/21
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.