189
به این متهم میشم که به کسی اجازه نزدیک شدن نمی دم. که دیوار ۲۰ متری دور خودم کشیدم. که نمیگم و حرف نمی زنم. که وقتی نه میگم و نه حرف میزنم، چطور توقع دارم درک بشم.
نمیدونم شاید اینجوریام. شایدم دلیلاش اینه که هیچ وقت غمها و دردسرامو سهم گوش بقیه ندونستم. که هیچ وقت یاد نگرفتم میتونم در مورد خودم حرف بزنم و انتظاری برای درک شدن داشته باشم. که وقتایی که دیوارمو کوتاه کردم و در دلم رو باز گذاشتم فقط شاهد طرد شدن و زخم خوردن بودم. شاید دلیلش اینه که وقتایی که مستاصل بودم و بیماریهای ذهنیم هر شب منو میکشت تا فردا صبح دوباره منو بکشه، وقتی که برای هر کسی که از اوضاعم حرف میزدم، انگار عادت نداشت منو بجای شنونده، تو مقام گوینده ببینه، وقتی که ملتمسانه به در نگاه میکردم و حتی در میزدم کسی جوابمو نمیداد، کسی نبود و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
شاید دلیلش اینه که خیلی خیلی وقته که از ادما، از کمکشون از درک شدنم، از خودم، از مسائلم که حتی نمیتونم چطور میشه بیانشون کرد، بطرز عمیقی ناامیدم. وقتی هم که از چیزی ناامیدی پیش رو نمیگیری.
من اگه نیستم، من اگه دورم، برای اینه که همیشه از چیزی بخشیدم که خودم بیشترین نیاز رو بهش داشتم تا جایی که دیگه از من چیزی نموند.
فقط بذار به این هیچی، این ظرف خالیتر از همیشه، حداقل این منِ هیچ دلخوش کنم، که همین برای خودم باقی بمونه. بذار تنها باشم حتی اگه از خودم و تنهاییم میترسم.
- 03/05/04