201
Saturday, 17 Azar 1403، 09:24 PM
با دو تا از بچهها اومدیم مسافرت کوتاه. اونا فیلم میبینن. دراز کشیدم. سیگار خوابالودم میکنه. دچار رخوتم. ته نشین شدم. مثل این میمونه که توی تنهایی، فسردگی و رخوت، یه جایی توی این عمق، خونهای بنا شده که حس تعلق فراگیری توی من زنده میکنه. مثل این که جامهی تظاهر رو رها و به این اصل عجین شده با تار و پودم برمیگردم. انگار که قرار نیست و نبوده هیچگاه و هیچ وقت بین منو اینجا جدایی حاصل شه. حوصله نیست.
- 03/09/17