209
Friday, 28 Dey 1403، 12:01 AM
حرف اینه که، آدمی رو که از ذوق و آرزو که منها بدی دیگه چیزی نمیمونه. پوستهی چروکیدهی. پیلهی پوچ. اسکلت لرزون تو باد. سر سنگین و فکر مغروق. هیچی هیچی. تو چشاش، تو آینه، نگاه میکنی، بهت نگاه میکنه ولی نه تو اونو میبینی نه اون تو رو. کسی رو نمیبینم. کسی من رو نمیبینه. حرف هست. دلیل نیست. رمق نیست. من اینجام ولی خیلی دورم حتی اگه صدام بزنی. میپیچه و میپیچه و میپیچه. میشنومتها ولی خب تا بخوام صدات بزنم، تا بخوام من رو بشنوی، تا وقتی صدام بهت برسه، دیگه نه تو اونجایی و نه من امیدوارم به بودنت.
- 03/10/28
در بیان فلسفه حیات یعنی داشتن علم و قدرت و اختیار....
آدمی که امید ها و آرزو هاش ازش گرفته شده باشه و خودش رو در پناهی احساس نکنه و نخش به هیچی بسته نشده باشه علم درست حسابی نداره ، قدرت هم نمی تونه رو چیزی اعمال کنه .... و با اینکه می تونه انتخاب کنه ولی چاره ای نداره جز صبر کردن ...
و این یعنی راه رفتن رو لبه ی مرگ و زندگی....