129
فکرشو بکن من حتی وقتی که مشکلی هم ندارم با فکر کردن به اتفاقا و حسای بدی که داشتم، برای خودم درد و استرس میخرم. جایی که آدم زندگیشو میکنه من دست میندازم به گلوی خودم و آخرشم میپرسم چرا و نمیفهمم.
- ۰ نظر
- 02 Dey 02 ، 10:59
فکرشو بکن من حتی وقتی که مشکلی هم ندارم با فکر کردن به اتفاقا و حسای بدی که داشتم، برای خودم درد و استرس میخرم. جایی که آدم زندگیشو میکنه من دست میندازم به گلوی خودم و آخرشم میپرسم چرا و نمیفهمم.
نمیفهمم. نمیفهمم چجوری میشه با آدما ارتباط داشت و مهربون نبود. نمیفهمم چجوری میشه با آدما مهربون بود و ازشون ناامید و سرخورده نشد. نمیفهمم تنهایی چرا باید سخت باشه ولی کنار آدما بودن سختتر.
نمیفهمم اینقدر رنج بردن برای چیه وقتی هیچی نیست. هیچی نیست و هبچ خبری نیست.
این روزا نمیفهمم کِی میخوابم و کِی بیدارم. نمیفهمم به کی چی میگم. تصورم از زندگی پردههای توهمیایه که حس واقعی بودن نمیدن. لحظههایی هست که طاقت سرجام موندن رو حتی برای یک لحظهی اضافهتر ندارم و از اون طرف مواقعی هم هست که حتی تکون دادن انگشتم هم انگار کوه کندنه. فعلا نه زندگی واقعی نیست. من واقعی نیستم. فکرام و آدما واقعی نیستن.
When I was younger I used to love winter and fall. I liked dark clouds I liked rain I liked the smell of cold air. But these days, year after year I grow into hating it more and more. I simply can't see even a glimpse of light even through the clouds from morning till dusk. Entangled with my downtime when I need to feel warmth within my body and have some peace in my mind when I need to feel being physically present in order to retreat from my thoughts I run to my mind from cold feet and cold hands and cold nose. pretty shitty combination isn't it
I hate cold and I know it's not just about the physical coldness
حداقل و کف قضیه اینه که هر موقع غرق میشم بعد مدتی دست و پا زدن میفهمم که چقدر فرو رفتم و چقدر هویت میگیرم از این غرقه بودن.
بعد عمری بالاخره ۳تایی جمع شدیم امشب رو و به پیتزا و ذرت مکزیکی. هنوزم همونیم و هنوزم رفیقام برام عزیزن. مهدی کمی اوضاعش بهتره و کارگاهش کمی راه افتاده. حامدم تقریبا همون سابق. بهش میگم دیدن روال شدن زندگی هر کدومتون یه جون به جونام اضافه میکنه. بیشتر از خودم براشون شادی و زندگی خوب آرزو میکنم. به حامد میگم دور یارو رو خط بکشه و مثل همیشه میگه قضیه تمومه و این بار هزارمیه که میشونم ازش. بهش میگم هزارمین بارته. بهش میگم ولی خب میفهممت و فقط میتونم امیدوار باشم این بار فرق داره. خلاصه همونیم که بودیم. و منی که البته هنوزم با یه نخ به فنا میرم.
از رنج کشیدن و تکرار مدامش خستهام. از اینکه فکر کنم چی حقمه و چی حقم نیست، از اینکه اینقدر حساس شدم به اینکه با ذهن رنجور و عصبی بالا پایین کنم که چه رفتاری رو میتونم بپذیرم و چه رفتاری رو نه، از رنج کشیدن از خودم از زندگی و از دیگران خستهام. نمیدونم کی قراره که رها شه یا بهتره بگم اصلا نمیدونم چه جوری میشه که رهاش کرد و رها شد.
پینوشت: این روزا "زمینی نو" از اکهارت تول شده پناهگاه حس خوبم.
شاید این وسط، همه این وقت، مشکل من و از من بوده؛ شاید این من بودم که حس شرم و عدم عزت نفسم رو به بقیه تعمیم میدادم. شاید این من بودم که همهی حسای منفیمو با اینترکشن و ارتباطم با آدمایی که هیچ تقصیری تو بوجود اومدنشون نداشتن گره میزدم. شاید دیدن این که آدما زندگیشونو میکنن و هیچکی اینقدر از ریشه با خودش مشکل نداره منو از خودم و زندگیم و اینکه چرا نمیتونم مثل آدم زندگیمو بگذرونم بیشتر ناامید میکرد. شاید باید اول از همه چیز و همه کس ناامید میشدم تا بفهمم همچین خبری هم نیست و دستمو از یقه خودم بردارم. شاید.
پینوشت: نمیدونم هنوز اینجا خونده میشه یا نه ولی خب سلام :)
هی میخوام بیام اینجا و بنویسم. منصرف میشم. بعضی وقتا می نویسم و آخرش پاک میکنم. این بینیازی از نوشتنه یا ناامیدی ازش؟ فکر میکنم صرفا دیگه اینجا نوشتن اون چیزی نیست که اونقدر دوست داشتم باشه.