Alienated

از خود بیگانه‌ام.

Alienated

از خود بیگانه‌ام.

91

Sunday, 15 Mordad 1402، 09:18 AM

Tomorrow is Monday and I'm not going to my session. I mean, it's been a few weeks since it got cancelled by me. They said it's better to continue but I needed time. I was getting starched too much and was ready to snap. I couldn't do daily life tasks, yet alone comprehend serious discussions. Which is still the case but at least there's more peace mentally. 

The more you lose yourself, the more you can rebuild. Huh?

  • 15 Mordad 02 ، 09:18
  • Almir ‌

90

Wednesday, 11 Mordad 1402، 10:59 PM

Sing me a lullaby tonight.

  • 11 Mordad 02 ، 22:59
  • Almir ‌

89: Claws and Cold

Monday, 9 Mordad 1402، 11:30 AM

It's a distant sound but I hear it. My rage as a monster, is scratching the walls with his claws and screams in agony and hunger. There are layers of walls, gates and locks between us. yet he might get to me. Here I'm sat down in my dark room, watching my body slowly failing me in the cold. 

I wanna close my eyes.

  • 09 Mordad 02 ، 11:30
  • Almir ‌

88

Monday, 9 Mordad 1402، 12:45 AM

I wanna throw myself away. I wish for a potion that puts me to sleep for long enough to make me forget who am I when I wake up. I want to take me out of myself, maybe that way I could breathe and feel like I'm still alive. 

I don't want this. I wanna run away. 

  • 09 Mordad 02 ، 00:45
  • Almir ‌

87

Thursday, 5 Mordad 1402، 07:36 PM

I turned off the lights. 

I'm going back to my cave to save what little is left of me.

May god help me survive. 

  • 05 Mordad 02 ، 19:36
  • Almir ‌

86

Thursday, 5 Mordad 1402، 02:31 PM

I am embraced by darkness.

I've become one with the shadows. 

  • 05 Mordad 02 ، 14:31
  • Almir ‌

85

Wednesday, 4 Mordad 1402، 11:22 PM
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • 04 Mordad 02 ، 23:22
  • Almir ‌

چجوری میشه با آدما حرف زد؟ منظورم اینه چجوری میشه بدون اینکه احساس کنی آویزون کسی هستی، بدون اینکه احساس کنی داری overshare میکنی، بدون اینکه فکر کنی داری صرفا براشون زحمت ایجاد میکنی، بدون اینکه احساس کنی که داری همه‌ی اینایی که گفتم رو احساس میکنی... چجوری میشه حرف زد؟ چجوری میشه طوری صحبت کرد که هم احساس کنی که درک شدی هم احساس کنی که درک کردی و منظورشو کامل فهمیدی؟

فکر میکنم تا عمق زیادی با خودم غریبه‌ام. وقتی با خودت بیگانه‌ای اصلا چیزی به اسم درک شدن میتونه وجود پیدا کنه؟ میتونی واقعا ته دلت برگردی به حرفایی که شنیدی توجه کنی و عمیقا متوجه بشی که تونستی کسی رو درک کنی؟

وقتی دو نفر که زبان مادری یکسانی ندارن بخوان با هم حرف بزنن میگن که بینشون language barrier(سد زبانی) وجود داره. ولی بنظرم اون لحظه‌ای که سعی میکنی حرفت رو تو قالب کلمات بریزی همون لحظه داری کار رو ناقص میکنی. ذات حرف زدن و کلمات ناقص‌کننده‌ست. اصلا حتی خیلی قبلتر، از همون لحظه‌ای شروع میکنی به "فکر کردنِ" اون حقیقتی که احساس میکنی میخوای در میون بذاری، درست همون لحظه‌‌ای که بهش فکر میکنی، اون حقیقت دیگه چیزی نیست که واقعا دلت میخواسته درمیونش بذاری. 

مثل این میمونه که یه قرارداده نانوشته بین ما آدما وجود داره که انگار با این موضوع کنار اومدیم که همه‌مون برای گذران زندگی، یه نسخه‌ی کم‌عمق، یه ماسک "انسان عادی" بودن بزنیم. مثل دو تا بچه که سر گیمی که بازی میکنن با هم توافق میکنن که هر کاراکتر نشون‌دهنده‌‌شونه در حالی که هویت واقعی‌شون فرای بازی و قوانین و ظاهرش حتی فرای کنسول و فراتر از دسته‌های کنسوله.

تا حالا شده بخواین چیزی رو بگین و حس کنین واقعا تونستین کامل بیانش کنین؟ تا حالا شده به حرف یا فکری که داشتین نگاه بندازین و بگین"اوهوم این(فکر/حرف/رفتار) دقیقا و صد درصد متعلق به منه"؟ حتی همین لحظه همین حالایی که دارم مینویسم احساس میکنم دچار هجو گویی شدم. و اصلا مطمئن نیستم چند درصد این حرفایی که نوشتم از من بوده و چقدرش توسط ماسک نویسنده‌ام چقدرش توسط ضعف ارتباط و استفاده‌ام از کلمات، چقدرش توسط الکن بودن خود کلمات نابود و ناقص و غیرخالص شده. و میدونی چی خنده داره؟ اینکه حتی به اینکه چقدرش توسط کسی که میخونه("اگه" کسی حوصله کنه بخونه) و ذهنش دچار جهت و سوگیری و خطا میشه، اصلا فکر نکردم

بذار دیگه کشش ندم...

 

پی‌نوشت: راستش فقط اومده بودم بپرسم چطوری سر صحبت رو باز میکنین؟🥲

  • Almir ‌

83

Tuesday, 3 Mordad 1402، 05:25 PM

فکر گذشته اومد یاد روزای قدیم وبلاگم افتادم. این جز اولین عکس‌نوشته‌هام بود که اینجا آپلود کردم. نمیدونستم اون روزا، روزای آخریه که ذوق طراحی و ذوق نوشتن دارم.

+ یادم میاد اون موقع هم مثل الان، آدمای خوب و دوست‌داشتنی زیادی تو بیان بودن. گرچه اونقدر awkward بودم(مثل الانم) که با کسی دوست نبودم. حداقل به غیر از یکی که اون خاکستری بود ولی الان نیست. کاش بودی و برای کمک و تلاشت عین اینکه خواهربزرگترمی، ازت تشکر کنم ولی خب هر جا که هستی برات آرزوی خوشبختی میکنم.

 

پ‌ن‌: متن عکس نوشته: "طُره طره‌ی موهایت مرا آویخت به دار"

 

  • Almir ‌

82

Monday, 2 Mordad 1402، 11:37 PM

امشب بسته‌ام تموم شد و بقول اجنبی‌ها لیدِرالی موجودی ندارم که تمدید کنم. بخاطر خرید بار جدید کارگاه و اینکه داداش چک داره.

برام جالب و خنده‌داره و باعث میشه بگم الحمدلله. اینکه یاد روزای نداری‌مون میوفتم و اینکه خونواده‌ام چقدر زحمت و سختی بجون خریده تا این مسیر رو بیاد تا یه خرده بهتر و معمولی‌تر بشه اوضاع.

یاد گذشته بخیر. یاد سادگی و بی‌شیله‌پیله‌گی بخیر.

  • Almir ‌