51:dear sheep
یادآوری: گوسفند عزیز، لطفا خودت را بپذیر و در همین لحظه، همین جا زندگی کن. نیازی به فرافکنی، تشویش خاطر و نشخوار فکرای آلوده نیست.
(خطاب به ذهن خویش)
- 08 Tir 02 ، 13:12
یادآوری: گوسفند عزیز، لطفا خودت را بپذیر و در همین لحظه، همین جا زندگی کن. نیازی به فرافکنی، تشویش خاطر و نشخوار فکرای آلوده نیست.
(خطاب به ذهن خویش)
امروز یه روز عادی بوده. دقیق متوجه نیستم که رِسپی پخت یه روز عادی چیه ولی تا وقتی که دارمش سعی میکنم از عادی بودن و نشخوار نشدن توسط لوپ فکرام، لذت ببرم. یادم بیاد یه حال معمولی چقدر خوب گرانبهاست. تو روز معمولی آرومم. هر لحظه نگران انفجار احتمالی خودم نیستم. وسیعم. قطعا عاقلترم. چیزای کوچیک کمتر اذیتم میکنه. کمتر قضاوت میکنم. ثبات دارم. از خودم حس "من بودن" میگیرم. خودمو میفهمم و با خودم کنار میام.
فکر میکنم محتوایی که گوش میکنم بهم داره کمک میکنه. دوست دارم تا خوب شدن کامل ادامهش بدم مثل یه غار مخفی کوچیک، پیش خودم نگهش دارم.
پینوشت: هرچقدر بهتر شم هرچقدر با خودم بیشتر کنار بیام ذوق نوشتنم هم بیشتر میشه. اگه همین حال و هوا باشه سعی میکنم پستهای بهتر و ادبی هم بنویسم.
مرا سخت در آغوش بگیر و رها نکن مثل کودکی پناهآورده. بگذار کمی از خود فراموشم شود.
یه جایی هم وسط روزت، وسط راه رفتن وایمیستی. مکث میکنی به زمین خیره میشی و از خودت میپرسی: پس کِی قراره تموم شه؟
I want to sleep. A sleep that goes for hours, days, months and ages. Then I could wake up to a new time. To a new me. New feelings.
I need a rest. A deep long non-interruptive rest.
آن وقت که هر لحظه در آغوش تنهایی خویش، آرام، میشکنی.
اصلا نمیدونم دیگه وارد پنلت میشی و این ستاره رو میبینی یا نه. نمیدونم رفتی که واقعا رفته باشی یا صرفا یه عقبنشینی کوچیکه از زندگی و قراره دوباره سرحال برگردی. بهرحال، امیدوارم زود خوب شی. امیدوارم اونقدر به روزای خوب عادت کنی که برگردی و به این که بابت چی رنج میکشیدی خندهات بگیره.
امیدوار بودم میتونستم کمک کنم ولی باعث تاسفه که نمیتونم. با این حال خوب میدونم که از پسش برمیای. من بهت باور دارم.
وقتی تو شببیداریام دست و پا میزدم از دور نور آتیشی که کنارش نشسته بودی رو میدیدم و باعث دلگرمی بود.
تا وقتی که اینجام تا وقتی که منم به وسوسهی همه چی رو کنار گذاشتن و فرار کردن نباختم، میتونم بگم اینجا یه دوست خوب و یه آغوش باز داری. هر موقع که خواستی میشنومت و اگه کاری ازم بر بیاد برات انجام میدم.
متوجه شدم دارم اشتباه میکنم. نه که چیز متعجبکنندهای باشه. ولی این اشتباهم اینجاست که دارم به روش اشتباه، تو موقعیت اشتباه و زمان اشتباه، روی مشکل اشتباه تلاش میکنم.
بجای این که به ایوان خونه فکر کنم، باید به پایههای خونه برسم. زندگیام سرتاسر پر از سوراخهای کوچیکیه که ذره ذره جوری ازم کم میکنن که حتی متوجه نمیشم کِی زیر پام خالی شده. مثل کسیام که سرش از قله و عقب موندن و فاصلهی تا رسیدن بهش اونقدر گرمه که متوجه نیست حتی یه قدم هم برنمیداره. که همین قدم کوچیک اسمش پیشرفته!
سعی میکنم از همه چی خودمو خالی کنم. فکر میکنم باید بخش زیادی از زمانم رو پس بگیرم. از مجازی، از آدما، از خودم و فکرام. باید همه چیز رو خوب پاکسازی کنم. از گوشیم تا لباسام تا میزم تا تمام گوشههای اتاقم. فیزیکی و فکری. لباسای معدود و غیرقابل استفادهام. شببیداریای زجرآورم.
حالا که تا اینجا اومدم رها کردن قطعا برام آسونتره. رها کردن محتواهایی که تو انباری حافظهی دیوایست خاک میخورن و قرار بوده یه روزی بهت کمک کنن ولی هرگز روزش نرسیده. رها کردن خودم و باورام. رها کردن پترنها و الگوهای غلطم.
فکر میکنم راه درست تمرکز کردن روی حداقلیترین هدفاست. دوست دارم فقط روی کتابی که الان دارم گوش میدم تمرکز کنم. از امید به اینکه یه راه میانبر میتونم پیدا کنم دست بشورم.
وقتی همهی این کارا رو انجام بدم، هدفای خیلی کوچیک میذارم. هدفای کوچیک و ملموسی که به همین "الآن"م کمک کنه.