79
بعضی وقتا دیگه نه ناراحتی و غمگینی، نه مضطربی و دلآشوب؛ بجاش فقط خستهای و خستهای و خستهای.
- ۳ نظر
- 28 Tir 02 ، 23:08
بعضی وقتا دیگه نه ناراحتی و غمگینی، نه مضطربی و دلآشوب؛ بجاش فقط خستهای و خستهای و خستهای.
هر چقدر بیشتر رها کنی، به آرامش نزیدکتر میشی.
فکر میکنم هر روزی که میگذره بخش بزرگی از sanity و عقلم رو از دست میدم
رفتم مشاور. برگشتن، حرم رفتم. داخل نرفتم تو صحن نشستم و دعا کردم برای همه. برای خودم برای رفیقا، خونواده و برای تک تک شمایی که اینجا میشناسم.
رفتم میدون کهنه بیاد محلهی قبلیمون ولی گم شدم:/ وقتی از اینجا رفتیم ۶سالم بود. ولی خب اومدم به محل کار حامد سر زدم و فهمیدم دقیقا کوچه بغلیه همینجا بوده🫠
هر لحظه میترسم از اینکه با کدوم رفتار و با کدوم انتظار اشتباه گند بزنم. از این needy بودن متنفرم.
چندتا لباس شستم و دوش گرفتم درحالی که به این فکر میکنم فردا تراپی چی بلغور کنم خدا رو خوش بیاد
بعضی صبحها برای نماز بیدار میشم و بعضیا رو نه و میخوابم. بعد ناهار هم سریع میرم استراحت. خونه هم که میام میبینی ولو شدم، تا شب. تمام وقتی که دارم رو خوابم و هنوز هم خستهام. خوابم میاد. مثل الان.
حتی نمیدونی چته. فقط میدونی "این"، زندگی نیست.
اصلا بیل زدن و در آوردن خاطرات و احساساتِ مربوط به یه موضوع، وقتی که حس میکنی حداقل تو ظاهر زندگی روزانهات تاثیری ندارن، واقعا لزومی داره؟ آیا باز کردن در همهی این دخمهها و سیاهچالها و روبرو شدن باهاشون برای بهتر شدن و درمان شدن، حیاتیه؟ یا این منم که میخوام از زیر بار روبرو شدن و گذشتن و عبور دادن خودم از این موقعیت شونه خالی کنم...
تو این مورد، حس میکنم لایههای دور و برش اونقدر غلیظ و مات و خاک خورده شده که برش تیغ اونقدر عمق نداره که بهش برسه. حالا هم تکلیفم این شده که بشینم و تو خلوت خودم، خودمو باهاش روبرو کنم و بنویسم. این مشقیه که از مشاور گرفتم...
فکر میکنم حجم دیسفانکشن و ناکارآمدیِ روزانهام اونقدر زیاده که اون زمینه و پایه ثابتِ لازم برای شروع حرکت رو برای هر ایدهای دریغ میکنه. من اگه تنبل و ترسو نبودم و میتونستم کامفورت زونم رو راحتتر ترک کنم قطعا۹۰درصد مشکلاتم حل میشد اگه نخوام بگم ۱۰۰درصد.
تو مسیر رسیدن به جلسه هم بخاطر اضطراب اجتماعیم و ماسکی که برای خودم ساختم، تا بخواد یخم باز شه داره به ساعت نگاه میکنه و میخواد چیزی که شروع نشده رو جمعبندی کنه...