Alienated

از خود بیگانه‌ام.

Alienated

از خود بیگانه‌ام.

61

Friday, 16 Tir 1402، 10:06 PM

I'm drained to the last bit of my soul, and it doesn't let me help myself. 

  • 16 Tir 02 ، 22:06
  • Almir ‌

60

Friday, 16 Tir 1402، 02:25 PM

I need peace. I need some internal, eternal peace. I need myself back. I need everything to be silent. I wanna run away from everything, everyone, mostly myself and my life. I'm tired.  I'm tired even though I didn't do anything. I'm tired deeply. 

  • Almir ‌

59

Thursday, 15 Tir 1402، 12:22 AM

نیمه‌شب در حال فرو دادن تخم مرغ آب‌پزم. کم‌اشتهاییم مانع اصلی تغییر وزنمه فک می‌کنم حتی یک کیلو هم بالا نیومدم تو این مدت. به این فکر میکنم که برای حل کم‌اشتهایی چیکار کنم. احتمالا ترشی امتحان کنم از فلکه هم سبزی بگیرم و... باید آشپزی و چندتا رسپی ساده هم یاد بگیرم تا برای خودم میان وعده درست کنم برای قبل ناهار و قبل تمرین.

به مشاور پیام میدم سورس بده مطالعه کنم بین جلسات، میگه بیا جلسه بعد میگم -_-. کتاب صوتی جدیدمو گوش میدم و دوستش دارم. این مدت، مدام داستان تئوری پنجره شکسته میاد به ذهنم و بهم اشاره میکنه که وضعیت محیط اطرافم در کنار افکارم، مهمه. اتاقم وضعش عجیب بهم ریخته‌ست و هیچ انرژی‌ای برای مرتب و تمیزکاریش پیدا نمیکنم. میخوام بهداشت شخصی رو خیلی جدی‌تر بگیرم. مخصوصا تو تابستون جهنم اینجا و گرد و خاک غیرقابل اجتنابش.

امیدوارم این شیب نشکنه و دوباره نزولی نشه که واقعا نمیکشم. امیدوارم ذهنم خلوت‌تر شه. فکرای جایگزینِ جدیدِ بهتری داشته باشم. امیدم بیشتر شه بهمراه انرژیم و مومنتوم و جریان مثبتم، ادامه دار باشه.

  • Almir ‌

58: لاغر

Tuesday, 13 Tir 1402، 01:03 PM

شخصیتم، اگه بشه گفتی دیگه چیزی به عنوان شخصیت دارم، بشدت لاغر و نحیف و زودرنج شده. به اتفاقا و چیزایی که باعث رنجشم میشن نگاه میکنم و به این فکر میکنم که منِ چندسال قبل هرگز فکر نمیکرد دچار همچین مسخره‌بازیایی شده باشه. نه که قبلا قوی بوده باشم نه، صرفا از بحرانی که روش راه میرفتم خبر نداشتم یا اینکه خودمو می‌زدم به بی‌خبری.

نه غذای روح بهم میرسه نه غذای فکر. روح و ذهم شدن یه آدم لاغر حتی لاغرتر از جسم واقعیم، طوری که هر غذایی رو بذاری جلوش لعد قاشق دوم بالا آورده. میتونی دنده‌هامو ببینی و همچنین چشای عقب‌نشسته‌ام رو. محتوای مذهبی؟ میرم سراغش آدمشو پیدا میکنم و حرفا و سخنرانی‌ش هم به دل میشینه ولی فقط به دل اون لایه‌ی مذهبیِ من میشینه و می‌بینم برای گوش دادن جلسه بعد باید دنبال خودم بدوام. محتوای ساینتیفیک و علمی؟ گوش میدم و از سورس خوبشم گوش میدم و اینم به دلم میشینه ولی می‌بینم برای کسیه که نفسش چاق باشه نه یکی مثل من که یادش نمیاد نفس راحت چیه. 

داستان نوشتن؟ شوقش رو "داشتم" و با تنبلیم کشتم. گوش دادن به توسعه‌فردی و جوین شدن تو کامیونتی‌هاشون؟ ۹۹درصد زردن و کامیونیتی‌هاشونم مثل قبیله‌های دینی میمونه تاکسیک و متعصب. عرفان؟ باتری انگیزه‌ام کفاف نمیده و نسبت گرفتن نتیجه به تلاشم، به صفر مِیل می‌کنه. کتاب؟ attention span و قدرت تمرکزم خیلی اِفد‌آپ‌تر از اونی که سمتش برم. ورزش رو انجام میدم و عملا تنها نقطه روشنه روزامه.

حس می کنم خیلی سطحی شدم و عمق‌ام رو از دست دادم. در کنارش عقل و ثباتم رو هم. تا وقتی آرامش و حوصله و منطقم برنگرده، تلاشام دست و پا زدن تو باتلاقه.

  • Almir ‌

57:First therapy session

Monday, 12 Tir 1402، 05:25 PM

با صورت پف کرده و زامبی‌طور از خونه زدم بیرون و بخاطر دادن ادرس اشتباهی دور از مطب پیاده شدم و تا دوباره گشتن و پیدا کردن، با تاخیر یه ربعه رسیدم.

از همون اول اضطراب و استرسی بودنم مشخص شد. به ماسک و ورژن اجتماعی بودنم اشاره کرد. اینکه سریع حرف مقابل رو تایید میکنم تا حرف خودمو بزنم. و عادت خنده‌ی بی‌علت من که هر موقع بحث awkward میشه یا اضطراب دارم یا درمورد چیزی که نسبت بهش حساسم بروز میدم برای اینکه هون موقعیت رو زیر یه لایه از خنده بپوشونم. یه جور مکانیزم دفاعیه. تا حدودی رقت‌انگیز.

گفت سرشار از سرکوب احساساتم. تلنبارشون کردم و تلنبارشون کردم تا اینکه تو فرم انگزاییتی و استرس سر باز میزنن و بروز پیدا میکنن. که با استرس و اضطراب هم‌خوترم. و مهم، یه خودتخریبگر حرفه‌ایم. تو هر موفعیتی دیوار خودمو کوتاه‌تر از همه می‌بینم و اول از همه یقه خودمو سفت می‌چسبم. و فرقی نداره چه موقعیتی باشه و چرا و چطور از چیزی یا کسی ناراحت باشم، همیشه و تو هر حالتی می‌گردم و برای توجیح طرف مقابل علت و دلیل پیدا می‌کنم و اجازه نمیدم بخودم که ناراحت یا عصبانی بشم و نمی پذیرمشون.

اشاره کرد که بررسی و روبرو شدن با همه این‌ها زمانبر خواهد بود. جلسه ۴۵دقیقه‌ای بنظرم خیلی کوتاه اومد. من از اونایی‌ام که میتونی ساعت‌ها باهاش در مورد بی‌اهمیت‌ترین موضوع‌ها بشینی و حرف بزنی و هیچ برنامه‌ای برای پایان دادنش نداشته باشیم. درصد present و حضورم کم بود. گاردم بالا بود و بیشتر از خودم ماسکم بود که داشت وراجی می‌کرد.

ولی خب این فکر که میشه بهتر شد و تک‌تک به این خوره‌های ذهنی رسیدگی کرد و باهاشون کنار اومد امیدوارم میکنه. حرفای این جلسه هم بهم یه آرامش ضمنی داده.

 

+ مطب توی یه موسسه خیلی کوچیکه با از این کلاسای فوق برنامه برای بچه‌ها. در ادامه سوتی‌های سریالی و همیشگی من، اخر جلسه دست دادم و خداحافظی کردم. راه خروج رو در پیش گرفتم. کفشم رو برداشتم پام کردم. از در موسسه خارج شدم و ۱۵قدم رفتم تا اینکه یادم بیاد حق ویزیت رو پرداخت نکردم. برگشتم و به منشی گفتم و کشیدم و اومدم بیرون.

+ مصرف شامپو رو خیلی کنترل کردم و موهام تازه احساس مو بودن میکنه و معتدله. بهم ثابت شده هر روزی که روتین پوست نزنم باید از جوشای بزرگ جدید استقبال کنم. امروز با لپ پر جوش و یه دونه هم وسط ابروها و با علم بر وجودشون نشستم صحبت کردم. 

  • Almir ‌

56

Sunday, 11 Tir 1402، 10:36 PM

ماه امشب کامله.

  • Almir ‌

55

Sunday, 11 Tir 1402، 01:48 PM

به جریان فکرام نگاه می‌کنم و متوجه اینم که از چه چیزای پیش‌پاافتاده‌ای برای خودم وزنه می‌سازم. مزخرفاتی که ذهن آدم به خورد آدم می‌ده واقعا شگفت‌انگیزانه پست و ابلهانه‌ست.

 

+فردا جایی می‌رم و امیدوارم بهش.

  • 11 Tir 02 ، 13:48
  • Almir ‌

54

Friday, 9 Tir 1402، 06:08 PM

I've become needy, and it's kinda disgusting. 

  • 09 Tir 02 ، 18:08
  • Almir ‌

53: Silence

Friday, 9 Tir 1402، 01:31 PM

Hush now. Quiet. Shut up. There's no need to word it out. Just let it be there. Give it some time. There's no need to rush it. Then, when the time comes up, slowly drag yourself out. Like as if nothing was there. Just keep calm. Hush.

  • Almir ‌

52: random bullshit

Friday, 9 Tir 1402، 01:08 AM

می‌خوام خزعبل بنویسم. با حامد و مهدی بیرون رفتیم دور دور‌. علوی بطرز مسخره‌ای شلوغ بود. واقعا لاجیک و منطقی که پشت انداختن زیرانداز و نشستن و تخمه شکستن قلیون دود دادن اونم جایی که هر ثانیه ۱۰جفت چشم غریبه بالا پایینت میکنه رو نمی‌فهمم. تنها هدفی که می‌تونه باعث شه تا یه سر به این جور بوستان/شهربازی‌ها بزنی صرفا دیدن مردم و (مثلا) آپدیت شدن از سر و وضع‌شونه نه چیز دیگه‌ای.

جمع سه تایی‌مون رو دوست داریم. هر کدوم‌مون به یه نحوی فاکد‌آپیم. احساسیِ بینشون منم. اون دوتا مستقل‌ترن. به وقتش هر کدوم‌مون به طرز عجیبی گوشت‌تلخیم و سرد! ولی نیستیم. اما هستیم. نمیدونم چجوری بگم دوست هم ندارم سعی کنم.

چندماه قبل با مونتانا بالا آوردم. سیگار آرومم نمی‌کنه. بجاش اجیتید و مضطربم می‌کنه یعنی می‌کرد. همیشه از بقیه می گیرم اکثرا از حامد چون دوست ندارم بخرم. یه جورایی خوشحالم چون میتونم گول بزنم خودمو بگم آگاهانه دوری می‌کنم. ولی خب هیچی برام نمیاره. هیچی.

بعضی مواقع از دیدن خودم تعجب می‌کنم. نه که تعجب بیشتر انگار که برام تازگی داره. صورتم مظلومه. فکر می‌کنی شاید پشتش باید آروم باشه ولی نیستم. بعضی موقع‌ها دیدن خودم بهم آرامش میده خیلی گذرا در حد یه لحظه.

خزعبل نوشتم که بنویسم. نمیدونم چرا ولی خب، خواستم. همین دیگه.

  • Almir ‌