66
And there are times when you endure so much pain and suffering at the thought of someone, yet you will never share a damn word with them cause you know it's just not fair. cause it's your pain. Yours and only yours.
- 22 Tir 02 ، 17:39
And there are times when you endure so much pain and suffering at the thought of someone, yet you will never share a damn word with them cause you know it's just not fair. cause it's your pain. Yours and only yours.
از خواب بیدار شدم و فهمیدم اوضاع خوب نیست. سردرد و برونروی. تا رسیدم کارگاه و هرجی که بود رو تگری زدم. کولر اینجا خرابه و حتی استراحتم نمیشه کرد. بهتره برگردم خونه...
حداقل امیدوارم کفاره محسوب بشه :/🥲
Laying with your soon to be rotten body on the floor, as exhaustion and fatigue runs through your veins. Not even rest can recharge me anymore. I'm drained to my bones.
از تنهایی به آدما پناه میبری و از ترس طرد شدن، از همون آدما فرار میکنی.
این تکرار تلخ، میشه قصهی دلتنگی ما.
If I was in need, on the verge of breaking down, would you save me?
I'm drained to the last bit of my soul, and it doesn't let me help myself.
I need peace. I need some internal, eternal peace. I need myself back. I need everything to be silent. I wanna run away from everything, everyone, mostly myself and my life. I'm tired. I'm tired even though I didn't do anything. I'm tired deeply.
نیمهشب در حال فرو دادن تخم مرغ آبپزم. کماشتهاییم مانع اصلی تغییر وزنمه فک میکنم حتی یک کیلو هم بالا نیومدم تو این مدت. به این فکر میکنم که برای حل کماشتهایی چیکار کنم. احتمالا ترشی امتحان کنم از فلکه هم سبزی بگیرم و... باید آشپزی و چندتا رسپی ساده هم یاد بگیرم تا برای خودم میان وعده درست کنم برای قبل ناهار و قبل تمرین.
به مشاور پیام میدم سورس بده مطالعه کنم بین جلسات، میگه بیا جلسه بعد میگم -_-. کتاب صوتی جدیدمو گوش میدم و دوستش دارم. این مدت، مدام داستان تئوری پنجره شکسته میاد به ذهنم و بهم اشاره میکنه که وضعیت محیط اطرافم در کنار افکارم، مهمه. اتاقم وضعش عجیب بهم ریختهست و هیچ انرژیای برای مرتب و تمیزکاریش پیدا نمیکنم. میخوام بهداشت شخصی رو خیلی جدیتر بگیرم. مخصوصا تو تابستون جهنم اینجا و گرد و خاک غیرقابل اجتنابش.
امیدوارم این شیب نشکنه و دوباره نزولی نشه که واقعا نمیکشم. امیدوارم ذهنم خلوتتر شه. فکرای جایگزینِ جدیدِ بهتری داشته باشم. امیدم بیشتر شه بهمراه انرژیم و مومنتوم و جریان مثبتم، ادامه دار باشه.
شخصیتم، اگه بشه گفتی دیگه چیزی به عنوان شخصیت دارم، بشدت لاغر و نحیف و زودرنج شده. به اتفاقا و چیزایی که باعث رنجشم میشن نگاه میکنم و به این فکر میکنم که منِ چندسال قبل هرگز فکر نمیکرد دچار همچین مسخرهبازیایی شده باشه. نه که قبلا قوی بوده باشم نه، صرفا از بحرانی که روش راه میرفتم خبر نداشتم یا اینکه خودمو میزدم به بیخبری.
نه غذای روح بهم میرسه نه غذای فکر. روح و ذهم شدن یه آدم لاغر حتی لاغرتر از جسم واقعیم، طوری که هر غذایی رو بذاری جلوش لعد قاشق دوم بالا آورده. میتونی دندههامو ببینی و همچنین چشای عقبنشستهام رو. محتوای مذهبی؟ میرم سراغش آدمشو پیدا میکنم و حرفا و سخنرانیش هم به دل میشینه ولی فقط به دل اون لایهی مذهبیِ من میشینه و میبینم برای گوش دادن جلسه بعد باید دنبال خودم بدوام. محتوای ساینتیفیک و علمی؟ گوش میدم و از سورس خوبشم گوش میدم و اینم به دلم میشینه ولی میبینم برای کسیه که نفسش چاق باشه نه یکی مثل من که یادش نمیاد نفس راحت چیه.
داستان نوشتن؟ شوقش رو "داشتم" و با تنبلیم کشتم. گوش دادن به توسعهفردی و جوین شدن تو کامیونتیهاشون؟ ۹۹درصد زردن و کامیونیتیهاشونم مثل قبیلههای دینی میمونه تاکسیک و متعصب. عرفان؟ باتری انگیزهام کفاف نمیده و نسبت گرفتن نتیجه به تلاشم، به صفر مِیل میکنه. کتاب؟ attention span و قدرت تمرکزم خیلی اِفدآپتر از اونی که سمتش برم. ورزش رو انجام میدم و عملا تنها نقطه روشنه روزامه.
حس می کنم خیلی سطحی شدم و عمقام رو از دست دادم. در کنارش عقل و ثباتم رو هم. تا وقتی آرامش و حوصله و منطقم برنگرده، تلاشام دست و پا زدن تو باتلاقه.
با صورت پف کرده و زامبیطور از خونه زدم بیرون و بخاطر دادن ادرس اشتباهی دور از مطب پیاده شدم و تا دوباره گشتن و پیدا کردن، با تاخیر یه ربعه رسیدم.
از همون اول اضطراب و استرسی بودنم مشخص شد. به ماسک و ورژن اجتماعی بودنم اشاره کرد. اینکه سریع حرف مقابل رو تایید میکنم تا حرف خودمو بزنم. و عادت خندهی بیعلت من که هر موقع بحث awkward میشه یا اضطراب دارم یا درمورد چیزی که نسبت بهش حساسم بروز میدم برای اینکه هون موقعیت رو زیر یه لایه از خنده بپوشونم. یه جور مکانیزم دفاعیه. تا حدودی رقتانگیز.
گفت سرشار از سرکوب احساساتم. تلنبارشون کردم و تلنبارشون کردم تا اینکه تو فرم انگزاییتی و استرس سر باز میزنن و بروز پیدا میکنن. که با استرس و اضطراب همخوترم. و مهم، یه خودتخریبگر حرفهایم. تو هر موفعیتی دیوار خودمو کوتاهتر از همه میبینم و اول از همه یقه خودمو سفت میچسبم. و فرقی نداره چه موقعیتی باشه و چرا و چطور از چیزی یا کسی ناراحت باشم، همیشه و تو هر حالتی میگردم و برای توجیح طرف مقابل علت و دلیل پیدا میکنم و اجازه نمیدم بخودم که ناراحت یا عصبانی بشم و نمی پذیرمشون.
اشاره کرد که بررسی و روبرو شدن با همه اینها زمانبر خواهد بود. جلسه ۴۵دقیقهای بنظرم خیلی کوتاه اومد. من از اوناییام که میتونی ساعتها باهاش در مورد بیاهمیتترین موضوعها بشینی و حرف بزنی و هیچ برنامهای برای پایان دادنش نداشته باشیم. درصد present و حضورم کم بود. گاردم بالا بود و بیشتر از خودم ماسکم بود که داشت وراجی میکرد.
ولی خب این فکر که میشه بهتر شد و تکتک به این خورههای ذهنی رسیدگی کرد و باهاشون کنار اومد امیدوارم میکنه. حرفای این جلسه هم بهم یه آرامش ضمنی داده.
+ مطب توی یه موسسه خیلی کوچیکه با از این کلاسای فوق برنامه برای بچهها. در ادامه سوتیهای سریالی و همیشگی من، اخر جلسه دست دادم و خداحافظی کردم. راه خروج رو در پیش گرفتم. کفشم رو برداشتم پام کردم. از در موسسه خارج شدم و ۱۵قدم رفتم تا اینکه یادم بیاد حق ویزیت رو پرداخت نکردم. برگشتم و به منشی گفتم و کشیدم و اومدم بیرون.
+ مصرف شامپو رو خیلی کنترل کردم و موهام تازه احساس مو بودن میکنه و معتدله. بهم ثابت شده هر روزی که روتین پوست نزنم باید از جوشای بزرگ جدید استقبال کنم. امروز با لپ پر جوش و یه دونه هم وسط ابروها و با علم بر وجودشون نشستم صحبت کردم.