71
حتی نمیدونی چته. فقط میدونی "این"، زندگی نیست.
- ۳ نظر
- 24 Tir 02 ، 21:54
حتی نمیدونی چته. فقط میدونی "این"، زندگی نیست.
اصلا بیل زدن و در آوردن خاطرات و احساساتِ مربوط به یه موضوع، وقتی که حس میکنی حداقل تو ظاهر زندگی روزانهات تاثیری ندارن، واقعا لزومی داره؟ آیا باز کردن در همهی این دخمهها و سیاهچالها و روبرو شدن باهاشون برای بهتر شدن و درمان شدن، حیاتیه؟ یا این منم که میخوام از زیر بار روبرو شدن و گذشتن و عبور دادن خودم از این موقعیت شونه خالی کنم...
تو این مورد، حس میکنم لایههای دور و برش اونقدر غلیظ و مات و خاک خورده شده که برش تیغ اونقدر عمق نداره که بهش برسه. حالا هم تکلیفم این شده که بشینم و تو خلوت خودم، خودمو باهاش روبرو کنم و بنویسم. این مشقیه که از مشاور گرفتم...
فکر میکنم حجم دیسفانکشن و ناکارآمدیِ روزانهام اونقدر زیاده که اون زمینه و پایه ثابتِ لازم برای شروع حرکت رو برای هر ایدهای دریغ میکنه. من اگه تنبل و ترسو نبودم و میتونستم کامفورت زونم رو راحتتر ترک کنم قطعا۹۰درصد مشکلاتم حل میشد اگه نخوام بگم ۱۰۰درصد.
تو مسیر رسیدن به جلسه هم بخاطر اضطراب اجتماعیم و ماسکی که برای خودم ساختم، تا بخواد یخم باز شه داره به ساعت نگاه میکنه و میخواد چیزی که شروع نشده رو جمعبندی کنه...
فکر میکنم خیلی زود میام و اینجا پته ی خودمو میریزم روی آب...
The definition of insanity is doing the same thing, over and over again, and excepting different results. (Albert Einstein)
This quote just describes all my past and now.
1. امروز بعد چند ماه باهاش رفتم بیرون. کالیمبایی که براش هدیه گرفته بودمو دادم و کلی ذوق کرد. خوشحالم که خوشش اومد. از هر دری حرف زدیم. دلم براش تنگ شده بود. نه اونقدری که دلم بریزه یا چی... از سفرش از خونوادهش از پارتنرش حرف زد. سعی کردم گوش بدم و باهاش همدردی کنم. وسط حرفا هردومون سکوت کردیم. اونی که پرسید چته من بودم. عادت دارم به این که کسی نخواد بفهمتم. بخاطر همین وقتی کسی بیدلیل و فقط برای خودم، حالمو میپرسه برام دوستداشتنی و عزیز میشه. الان فهمیدم بیشتر از اونی که دلتنگ اون باشم، از تنهاییه که دلم خرد میشه. از دست دادنش فقط کنار زدن پرده بود تا بفهمم خیلی جاها هنوز جای کار دارم. امیدوارم خوشبخت بشه. شیک شکلاتی خوردم. تا رسیدم خونه رفتم دستشویی و همهشو بالا آوردم. فکر کنم کامل خوب نشدم ولی هیچ دردی ندارم.
2. نمیدونم چرا وبلاگتو بستی. اینکه صرفا موقتی یا برای همیشه. ولی اگه موقتیه بدون من اینجام و هرجور بتونم کمکت میکنم. اگرم برای همیشهست امیدوارم فرصت خداحافظی بهم بدی. راهی نداشتم که باهات حرف بزنم امیدوارم بخونی.
And there are times when you endure so much pain and suffering at the thought of someone, yet you will never share a damn word with them cause you know it's just not fair. cause it's your pain. Yours and only yours.
از خواب بیدار شدم و فهمیدم اوضاع خوب نیست. سردرد و برونروی. تا رسیدم کارگاه و هرجی که بود رو تگری زدم. کولر اینجا خرابه و حتی استراحتم نمیشه کرد. بهتره برگردم خونه...
حداقل امیدوارم کفاره محسوب بشه :/🥲
Laying with your soon to be rotten body on the floor, as exhaustion and fatigue runs through your veins. Not even rest can recharge me anymore. I'm drained to my bones.
از تنهایی به آدما پناه میبری و از ترس طرد شدن، از همون آدما فرار میکنی.
این تکرار تلخ، میشه قصهی دلتنگی ما.
If I was in need, on the verge of breaking down, would you save me?