185
Corruption.
p.s: just a self-reminder.
- ۱ نظر
- 05 Khordad 03 ، 14:23
Corruption.
p.s: just a self-reminder.
وقتی میبینم سر چه چیزای مزخرف و ابلهانهای اعصابم خورده و این اعصاب خوردی هی به بهانههای مختلف میچسبه بهم و هی مخواد بخشی از هویتم بشه، اعصابم از چیزی که هست هم خردتر میشه میخوام کلم رو بکنم بذارم لب طاقچه تا چند وقتی راحت زندگی کنم. عجیب دچار بلاهت و حُمقم.
هر چقدر بیشتر میگذره بیشتر با وقت گذروندن با خودم کنار میام. هنوز حساسم ولی تغییرات کوچیکی رو حس میکنم. دیگه بیتابی ندارم. دیگه در به در دنبال گوش شنوا نیستم. دیگه عطشی برای توضیح چرایی خودم ندارم. راضیم. دوست دارم به اون بخش مغز و ذهنم که خیلی وقته خاک گرفته همونجایی که کارخونه فکرا و ایدههای مثبته برسم. لذت نمیبرم و در عین حال رنج هم نمیبرم. از این بیخیالی از این آسودگی نسبی خوشحالم. و از این خوشحالی شرمی ندارم.
وقتی از این وره این کوه بلند فکرای ضایعه و بدرد نخور و اینسکیوریتی به خودم و زندگیم نگاه میکنم متوجه یه چیز میشم. متوجه یه فکر و یه حقیقت. که خیلی متوقعانه خونسرد و با اعتماد بنفس، در حالیکه لبخند کج به لب داره آروم منتظره و هر موقع که پیش میاد تا یه کوچولو سرمو بالا بیارمو و دزدکی نگاهی بهش بندازم مستقیم نگاهم میکنه و قبل از اینکه خووش بگه میفهمم که میخواد چی بگه:
" بازیت تموم شد؟"
و من در حالی که زیر پام خالی میشه نفس سر و صورتم یخ میزنه. از شوک و آماده نبودن با برخورد با چنین فکری. اینکه تمام این مدت تمام این باورها و رنجها تمام این داستانایی که نمیدونم چقدرش رو خودم بافتم به هم... همه بازیچه دروغ یا تو بهترین حالت پوچ و مسخره و فاقد اهمیت بوده. به سقوطم ادامه میدم و قل میخورم تا برسم پای این تپهی ساخته شده از درد و فکر.
+هر چند الان حسش کردم و ازش نوشتم، ولی حس میکنم ناپایداره بعضی مواقع کم رنگ میشه. فکر میکنم امادگی برخورد با این سطح از خودآگاهیمو ندارم. گرچه به خوب یا بد بودن، به حقیقت داشتن یا نداشتن و اینکه اونم یه توهمه و فکر گذرای دیگهست شک دارم.
امشب مراسم ختم قرآن دومین سالگرد حاجی بود تو خونه. همه چی خوب گذشت. الحمدلله. از پذیرایی خوشم میاد که کار مفیدی بکنم. گرچه همه استکانهارو پررنگ و معتادی ریختم. ولی خب چیزی رو گردن نمیگیرم. خدا همه گذشتگان رو قرین رحمت خودش کنه و آرامشی که این دنیا نصیبشون نبود رو بهشون لطف کنه.
پن: مرد خونه همسایه روبروییمون همین دیشب فوت کرد. این دنیا به هیچکس وفا نکرده و نخواهد کرد. این حرص و ولع تمومنشدنیمون برای زندگی قراره تهش چی بشه؟
چجوری حرف میزنین؟ وقتی که چیزی برای گفتن ندارین ولی میخواید که حرف بزنین؟ چجوری حرف میشه زد وقتی مغزتون قانون نانوشتهش اینه که وقتی خوب نیستید، حرف زدن رو سختترین کار دنیا میکنه؟ چجوری میشه حرف زد ولی حس شرم از خودت زندگیت و چیزی که از خودت ساختی رو نداشته باشی؟
دیشب بعد از پنج روز برگشتم خونه از مسافرت. یه جمع مجردی فامیلی. شاید نهایتا دو بار از خودم عکس گرفتم. نه استوری گذاشتم. نه ساحل به کسی زنگ زدم نه لایو رفتم نه از ویلای اورپرایس هیجان زده شدم.
این مدت به جز یکی دو نفر، با کسی حرفی نزدم. بخشی از اون بخاطر اینه که از رو زدن تا گوش شنوا پیدا کردن بیزارم بخشی دیگهش هم یه صدای درونیه که میگه علیرغم به زبون اوردنش، هیچ وقتِ هیچ وقت عمیقا نپذیرفتم که مسئولیت خودم و زندگیم رو تنها و فقط تنهایی باید به دوش بگیرم. گرچه مطمئن نیستم که عقلانیه یا نه ولی میگه که از این وقتها و فرصتها باید استفاده کنم تا این بندها رو کمکم قیچی کنم.
امشب بجای پیاده روی اومدم حرم. زیارتنامه و نماز میخونم به نیت همه. حرف دارم حوصله تفصیل دادنش نه. خلاصهش اینه که دوباره دارم معلق میشم و ارتباطم به به همه چیز رواز دست میدم.
چندمین شبیه که زدم بیرون. امشب ولی دیرتر. هوا سردتره. خلوتی و پیاده روی و هوای تازه برا مفید بوده. انگشتام یخ زده. حرف دارم ولی حوصله تایپ و نوشتن نه.
نسبت به تکرار و عمق پیدا کردن پترنهای ذهنم آگاهم. اون طعم و بوی تلخ تجربه شده. این بار تریگر و محرکش از جایی که راستش رو بگم کمتر انتظار داشتم. مثل وقتی که پاتو میکشی یه قدم عقب و میفهمی زیر پات خالی شده.
بیشتر میخندم بیشتر تظاهر میکنم. تو خونه، خودم رو سپردم به اون لایه و نقاب مثلا "منطقی" تا جلومو از اغراق و پرخاش بگیره. که دوباره بشم اون نایس گای محترم. بچه مثبته. فرقش اینه که کم کم دارم دروغامو میفهمم.
بیشتر اختیارامو سپردم دست نقابم. دارم از دور نگاه میکنم. به تضاد و آشوب درونم که داره غل میزنه. دارم میبینم بخار این دیگو که تو سرم میچرخن تا تبدیل بشن به فکرای احمقانه احساسی اگزجره.
من طرف کدومم؟ نمیدونم. نه طرف مصلحتاندیش محافظهکارم نه طرف گاومیش خشن. صرفا نگاه میکنم. توی اون عمق نشستم و نگاه میکنم درحالی که دارم همه چیز رو حس میکنم. که با هر باد دلم تو خودش میپیچه. که اضطراب نطلبیده برگشته. کاری نمیکنم و سعی میکنم نگاه کنم.