218
Like a parasite in my head, it feeds on what I feel, on what I think.
_ Like fire burn my sins. Like cold water wake me up.
- ۰ نظر
- 04 Farvardin 04 ، 21:47
Like a parasite in my head, it feeds on what I feel, on what I think.
_ Like fire burn my sins. Like cold water wake me up.
بعد یه بحث و برانگیخته شدن اینجام. اون بخش دردمند هویت من دوست داره این عصبانیت و ادرنالین رو. داره دنبال جوابهایی میگرده که موقع بحث فرصت داشته بیانشون کنه یا اینکه چطور میتونه یه شخصیت و هویت پرفکت از خودش بسازه که هیچ نقطه ضعفی نداشته باشه که یه وقت علیهش استفاده بشه.
یه فکر دیگهای هم هست که چندان اینا براش مهم نیست. که یا همه چی برمیگرده سراغ قرار اولیهش یا شاید نهایتا چندتا چیز سقوط کنن و تو سراشیبی باشه اتفاقا. در کل هر چیزی که قرار پیش بیاد پیش میاد و چنگ زدن به حس و حال و اتفاقا منطقی نیست.
در کل خوشحالم. به چشم قدرت نو پا و تازه و جالبی رو دارم تو نظرم میبینم که به من گزینهی این رو میده که خودم رو از شرایط پیش اومده جدا کنم. که خودم رو نبازم. که بعد نشست این گرد و خاک، فکرای منفیای که همیشه مهمون سرم میشدن دیگه یه الزام و اجبار نیستن. که میتونم بهشون تن ندم.
این خیلی خوبه که نهایت بروز منفیات من نوشتن این جاست. که اکت و فعل اغراق آمیز دیگهای قرار نیست از من بروز کنه. امیدوارم نشونهی بزرگ شدن باشه. امیدوارم به پخته شدن ادامه بدم.
سر استراحت بعدازظهر سر صحبت رو باهام باز میکنن. عَموم از این میگه که وضع کارگاه چجوریه و به چه آشفته بازاری و بینظمیای رسیده. که چیکار میشه کرد و چیکار کنم و... همه حرفا درسته. همه حرفا رو میفهمم. هم این حرفا از قبل هم میدونستم. تو طول همهی این مدت تو خودم لایهها رو کنار میزنم تا ذرهای اهمیت میگردم که بی ثمره. لگد زدن به اسب مردهست. کی چرا و چنین...
از گلوریفای کردن و اصلیت دادن به مشکلات و هویت گرفتن ازشون خوشم نمیاد و اینجا صرفا مجالیه برای گفتن.
اگه اینقدر سنسورها و شاخکها سر کچلم به بو و فرکانس خودخواهیِ آدما تو حرفاشون، حتی موقع حرف دل زدن باهات، حساس نبود، احتمالا خیلی بهتر و راحتتر بودم تو ارتباط با بقیه. که اینقدر دور نمیشستم تا نبینم و بدم نیاد.
پن: البته از اون بد اومدناییه که باید تو خودت ببینش. که تو خود خودت هم هست.
There is something broken with you and yet you can't quite point it out.
برات روزی رو آرزو میکنم که بجای ترسهات شرمهات و دلتنگی و تنهاییهات، خودت برای خودت، برای زندگیت تصمییم بگیره. توی آزاد برای تو.
پیش بچهها بودم. دیدنشون و جمع بودن نعمته ولی لحظه صحبت و سر دل باز شدن که میشه خودش دنیای دیگهایه. نمیدونم که غصه کدومشون رو بخورم. هر کدوم به روشی و به نحوی. شاید بیشتر خودشون نگران آینده و سرنوشتشون میشم. ولی تهش که چی؟ اونا هم خدای خودشون رو دارن نه؟ اگه قراره چیزی بشه که خب، میشه دیگه. خلاصه قضیه اینه که دلایل دلخوشی و مثبتاندشی کم و کمتر میشه. از نالیدن از ساز منفی زدن بدم میاد. آخرش باید رها کنی. نه آرزو میکنم برای روزای بهتر و نه امیدوارم براش چون چیزی رو عوض نمیکنه. امیدوارم اونقدر وسیع بشم که صفحهی من سفید بمونه وحفظ بمونه برای چیزای خوب.
آخرشم میفهمی اونی برد کرد که به تحمیلیترین وجه ممکن فکرای سرشو گیتکیپ و کنترل کرد. نفهمیدم کی و کجا و طبق چه چیزی این اصرار بر authenticity و اصلیت دادن به حس و حال و فکر شد مبنا. نفهمیدم از کجا به بعد زور زدن به دوست داشتن چیزی، زور زدن و تحمیل کردن فکر و حس خوب شد گناه کبیرهی لایغفر. درک نشد چجوری به اینجا رسیدم و برای چی گذاشتم تا اینجا پیش بیام. بهرحال امیدوارم این ماهی هنوز برای از آب گرفتن تازه باشه.
برات آرزو میکنم دست از مسخرهبازیهات برداری. دست از سر کچلت. اینقدر ور نری با خودت و اینقدر تو خودت پیچ و تاب نخوری که گره کورِ محتاج به چنگ و دندون شی. با خودت آشتی کن. با آدما با اخلاق گندت با رضای خدا با دنیا آشتی کن. هیچ چیزی قرار نیست ازت کم شه. گم شه. برات آرزو میکنم روزی رو که خودت رو به هر گناه کرده یا ناکردهات بخشیده باشی. خودت رو به خوب بودن به راحت بودن بخشیده باشی. اون روزی که نه اخمات برای بار هزارم دست تو دست هم بدن نه اضافه اسید معدت سرریز کنه تو رگ و دل و رودهات. اون روزی که آتیش به پا نکرده باشن تو شکمت و دودش به مغزت و چشم و چالت سرایت نکرده باشه. آرزو میکنم اونقدر بزرگ شی که خودت از غل و زنجیرهایی که به دست و پات بستی خجالت بکشی. برات متانت آرزو میکنم.
حرف اینه که، آدمی رو که از ذوق و آرزو که منها بدی دیگه چیزی نمیمونه. پوستهی چروکیدهی. پیلهی پوچ. اسکلت لرزون تو باد. سر سنگین و فکر مغروق. هیچی هیچی. تو چشاش، تو آینه، نگاه میکنی، بهت نگاه میکنه ولی نه تو اونو میبینی نه اون تو رو. کسی رو نمیبینم. کسی من رو نمیبینه. حرف هست. دلیل نیست. رمق نیست. من اینجام ولی خیلی دورم حتی اگه صدام بزنی. میپیچه و میپیچه و میپیچه. میشنومتها ولی خب تا بخوام صدات بزنم، تا بخوام من رو بشنوی، تا وقتی صدام بهت برسه، دیگه نه تو اونجایی و نه من امیدوارم به بودنت.