Alienated

از خود بیگانه‌ام.

Alienated

از خود بیگانه‌ام.

39

Wednesday, 31 Khordad 1402، 11:18 AM

به خودت میای میگی واقعا چه مرگم شده. من که تا همین یکم پیش خوب بودم. سرم به کار خودم گرم بود و غصه هزار و یک چیز نامربوط و مربوط رو نمی‌خوردم. با خودم و فکرام تو صلح بودم پس چی شد. این هویت قربانی و زخم‌خورده همیشه دنبال بهونه از کجا پیداش شد؟ این حس نیاز سمج؟ کِی تو دام این لوپ سربسته، این تکرار مدام افتادم؟

چجوری میشه دوباره معمولی شد

مهم‌تر، چجوری میشه جلوی قطار بدون توقف فکر رو گرفت

میگن اینا نشونه‌ی تغییره نشونه‌ی رشده. منم فقط میتونم امیدوار باشم همین باشه.

  • Almir ‌

38

Tuesday, 30 Khordad 1402، 09:08 PM

امروز تا اینجا نسبتا نرمال بود. روزای عادی رو دوست دارم مثل این می‌مونه که یه بار سنگین آزردهنده رو زمین بذاری و تازه بفهمی چقدر اوضاعت خراب بوده.

 

+عاشق قسمت انگلیسی فید و اکسپلور ایسنتامم چون با خیال راحت از اینکه کسی نمیدونه دارم چه چرت و پرتایی رو می‌بینم و لایک می‌کنم تا الگوریتم بیشتر ازونا نشونم بده، به حال خودم باشم.

 

+رفتم فیلتر دستگاه تصفیه آب بگیرم، به صاحب مغازه گفتم فیلترشکن دارین؟🫠😂

  • Almir ‌

37

Tuesday, 30 Khordad 1402، 02:19 AM

When is it gonna end 

  • Almir ‌

35: برای آن شب تنهایت

Monday, 29 Khordad 1402، 12:38 AM

بگذار شبت را بخیر بگویم. امیدوارم که امروز، روز خوبی برایت بوده باشد. خندیده باشی تلاش کرده باشی به اندازه‌ی نیم‌قدمی هم که شده، پیشرفت کرده باشی. امیدوارم چیز جدیدی یاد گرفته باشی. به خودت نزدیک‌تر و به دلت محرم‌تر. امید دارم که لااقل یک امروز را کمی به خودت آسان گرفته باشی و دست نوازشت به قلبت رسیده باشد.

اگر هم کلا از این خبرها نبوده و کلی دست و پا زده‌ای تا امروز را به بقا بگذرانی، اگر روزت با بقیه روزها فرقی نداشته یا حتی بدتر شده است، بگذار من برایت بگویم: فدای سرت.

اینکه با وجود تلخی روزگار و خستگی و زخم روح، با وجود اینکه هیچ کس از اینکه درون کدام سیاه‌چاله‌ی قلبت داری دست و پا می‌زنی خبر ندارد، اینکه علی‌رغم پاهای خسته‌ات خودت را به این‌سوی شب کشانده‌ای، اینکه تو قهرمان از خودگذشته‌ی زندگی‌ات هستی، تمام این‌ها افتخار است. سرت را بالا بگیر. دستی به شانه‌ی خودت بزن و از خودت ممنون باش. تو لایق بهترین‌ها هستی. بخاطر تک تک لحظاتی که مسکوت گوشه‌ای درون خودت رنج کشیده‌ای بدون این که چیزی به لب بیاوری یا کسی متوجه‌اش شود، من به تو افتخار می‌کنم. همانطوری که خودت باید بخودت افتخار کنی.

شبت بخیر

  • Almir ‌

34

Sunday, 28 Khordad 1402، 05:09 PM

I just want to disappear. I wanna go somewhere so, so far away that nobody knows me anymore. Nobody wants to do something with me. I wanna leave myself here. I wanna bury everything deep down. I wanna discover and create my new self from scratch. I just want to live normally. I just want to be a little happy sometimes. I want to be comfortable with myself in my own skin and not feel alienated towards myself anymore.

This is all I want 

  • Almir ‌

To myself

Sunday, 28 Khordad 1402، 01:58 AM

One of these nights, I'm gonna save you. Trust me. I promise 

  • 28 Khordad 02 ، 01:58
  • Almir ‌

32

Saturday, 27 Khordad 1402، 10:16 PM

حوصله هیچی رو ندارم. تا آخرین سلول تن و روحم بی‌حوصله و خسته‌ام. 

  • 27 Khordad 02 ، 22:16
  • Almir ‌

31

Saturday, 27 Khordad 1402، 01:57 PM

دوست دارم بنویسم. یه جورایی نوشتنم اومده! نوشتن رو دوست دارم. شاید عجیب بنظر بیاد ولی خوندن نوشته‌هامو هم خیلی دوست دارم. نه این که ارزش ادبی خاصی داشته باشن یا باعث برانگیخته شدن چیزی بشن. نه اصلا. بلکه از اینکه می‌تونم برشی از خودم رو بخونم، از اینکه برای مدت کوتاهی خارج از حالت بی‌اختیار و تسلیم افکار، بشینم و از چند قدم دورتر خودمو ببینم خوشم میاد. آرامش کوچیک و شکننده‌ای بهم میده که برای لحظه‌ای تسکینم می‌ده. به علاوه، این چالش که چطور احساس و فکری که دارم رو به متن تبدیل کنم رو دوست دارم.

+ من از خیلی وقت پیش با بیان آشنام و شاهد بلاگ‌های قشنگ مختلفی بودم و هم‌چنین شاهد کوچ و پراکنده شدن کامیونیتی‌ها هم بودم. گرچه هیچ وقت وارد جمعی از اونا نشدم. چرایی‌ش مفصله و حوصله‌ش نیست. اما خب الان دوست دارم بنویسم. اول از همه برای خودم و برای دلم.

 

+ از جمله متن‌هایی که دوست دارم اینجا بنویسم داستان و برش‌های داستانیه. داستان‌های که لزوما نه سر دارن نه ته! صرفا یک لحظه از یه موقعیت‌ان که حتی می‌تونه خاص هم نباشه.

 

+ دوست دارم ویس هم بذارم ولی متن خاصی مدنظرم نیس. نمی‌دونم چی بخونم و رکورد کنم. ولی فکر می‌کنم انجامش بدم.

 

  • Almir ‌

30

Saturday, 27 Khordad 1402، 12:16 AM

حدود ۲ماه پیش که اوضاعم بهم ریخته بود، به یه فکری رسیدم، اونم این که سعی کنم همون آدمی باشم که آرزو می‌کردم که تو زندگیم بود و می‌تونستم ازش کمک بگیرم. یعنی سعی کنم از همون چیزی ببخشم که خودم بهش نیاز دارم.

این، و این که فشارای عصبی حساسم کرده بود و جدای از هر دوتاش این دلیل که من ری اکشنم به فشارای عصبی مهربون شدنه، باعث شده یه امیر جدیدی جوونه بزنه که سعی میکنه مهربون باشه تا جای ممکن به بقیه محبت کنه و تمام تلاششو بکنه تا بقیه و غم و دردا و مشکلاتشونو درک کنه.

 

بعضی روزا اینجوریم ولی خب یه روزایی از سر می‌رسن که دیگه واقعا کف گیر میخوره ته دیگو و نمیتونم از چیزی که ندارم ببخشم. دست میکنم تو کیسه محبت و هم‌دردیم و حتی یه سکه سیاهم پیدا نمیکنم. بجاش یه سیاه‌چاله‌ی کوچیک می‌بینم که دوست داره ببلعه و من براش هیچ جوابی ندارم. بعضی موقعا ادم میتونه برای خودش دل بسوزونه.

  • 27 Khordad 02 ، 00:16
  • Almir ‌

29

Friday, 26 Khordad 1402، 09:59 PM

خسته‌ام. خسته‌ام از توضیح بدیهیات، از دفاع از اولیه‌ترین حقوقی که برای خودم قائلم. متنفرم از این جور بحث‌ها چون اول آخرش برنده‌ای نداره چه حرفت قبول بشه چه نه. چون هر دو طرف بحث عضو یه خونه‌ان.

 

+چند وقتی شده که دیگه نمی‌فهمم چی درسته چی غلط. حتی بیشتر از اون، حتی نمی‌دونم من کی‌ام کدوم فکر کدوم عقیده کدوم خواسته برای منه و کدوم نه. دیگه تعریفی ثابتی از خودم و شخصیتم ندارم. شدم تیکه‌های شکسته‌ی معلقی که هیچ کدوم به اون یکی احساس تعلقی نداره.

 

+متوجه شدم بخش از عظیمی از احساس بیهوده‌گی‌ام، اینکه فرقی نداره تا کجا روزمو پر کنم از کارای مختلف اما اخر شب هیچ حس رضایت و تحقق‌ای ندارم، اینکه اینسکوریتی تو سرتار ذهنم موج می‌زنه، اینکه سعی می‌کنم تا جای ممکن فراموش کنم چقدر گذشته و چقدر عقبم، دقیقا دلیلش همینه.

خسته‌ام‌.

  • 26 Khordad 02 ، 21:59
  • Almir ‌