Alienated

از خود بیگانه‌ام.

Alienated

از خود بیگانه‌ام.

182

Friday, 21 Ordibehesht 1403، 05:58 PM

وقتی از این وره این کوه بلند فکرای ضایعه و بدرد نخور و اینسکیوریتی به خودم و زندگیم نگاه میکنم متوجه یه چیز میشم. متوجه یه فکر و یه حقیقت. که خیلی متوقعانه خونسرد و با اعتماد بنفس، در حالیکه لبخند کج به لب داره آروم منتظره و هر موقع که پیش میاد تا یه کوچولو سرمو بالا بیارمو و دزدکی نگاهی بهش بندازم مستقیم نگاهم میکنه و قبل از اینکه خووش بگه میفهمم که میخواد چی بگه:

" بازیت تموم شد؟"

و من در حالی که زیر پام خالی میشه نفس سر و صورتم یخ میزنه. از شوک و آماده نبودن با برخورد با چنین فکری. اینکه تمام این مدت تمام این باورها و رنج‌ها تمام این داستانایی که نمیدونم چقدرش رو خودم بافتم به هم... همه بازیچه دروغ یا تو بهترین حالت پوچ و مسخره و فاقد اهمیت بوده. به سقوطم ادامه میدم و قل میخورم تا برسم پای این تپه‌ی ساخته شده از درد و فکر.

+هر چند الان حسش کردم و ازش نوشتم، ولی حس می‌کنم ناپایداره بعضی مواقع کم رنگ میشه. فکر میکنم امادگی برخورد با این سطح از خودآگاهی‌مو ندارم. گرچه به خوب یا بد بودن، به حقیقت داشتن یا نداشتن و اینکه اونم یه توهمه و فکر گذرای دیگه‌ست شک دارم.

  • Almir ‌

180

Friday, 14 Ordibehesht 1403، 11:19 PM

امشب مراسم ختم قرآن دومین سالگرد حاجی بود تو خونه. همه چی خوب گذشت. الحمدلله. از پذیرایی خوشم میاد که کار مفیدی بکنم. گرچه همه استکان‌هارو پررنگ و معتادی ریختم. ولی خب چیزی رو گردن نمیگیرم. خدا همه گذشتگان رو قرین رحمت خودش کنه و آرامشی که این دنیا نصیب‌شون نبود رو بهشون لطف کنه.

پ‌ن: مرد خونه همسایه روبرویی‌مون همین دیشب فوت کرد. این دنیا به هیچ‌کس وفا نکرده و نخواهد کرد. این حرص و ولع تموم‌نشدنی‌مون برای زندگی قراره تهش چی بشه؟

  • Almir ‌

178

Saturday, 1 Ordibehesht 1403، 11:11 PM

چجوری حرف میزنین؟ وقتی که چیزی برای گفتن ندارین ولی میخواید که حرف بزنین؟ چجوری حرف میشه زد وقتی مغزتون قانون نانوشته‌ش اینه که وقتی خوب نیستید، حرف زدن رو سخت‌ترین کار دنیا میکنه؟ چجوری میشه حرف زد ولی حس شرم از خودت زندگیت و چیزی که از خودت ساختی رو نداشته باشی؟

  • Almir ‌

176

Sunday, 26 Farvardin 1403، 09:03 PM

دیشب بعد از پنج روز برگشتم خونه از مسافرت. یه جمع مجردی فامیلی. شاید نهایتا دو بار از خودم عکس گرفتم. نه استوری گذاشتم. نه ساحل به کسی زنگ زدم نه لایو رفتم نه از ویلای اورپرایس هیجان زده شدم.

این مدت به جز یکی دو نفر، با کسی حرفی نزدم. بخشی از اون بخاطر اینه که از رو زدن تا گوش شنوا پیدا کردن بیزارم بخشی دیگه‌ش هم یه صدای درونیه که میگه علی‌رغم به زبون اوردنش، هیچ وقتِ هیچ وقت عمیقا نپذیرفتم که مسئولیت خودم و زندگیم رو تنها و فقط تنهایی باید به دوش بگیرم. گرچه مطمئن نیستم که عقلانیه یا نه ولی میگه که از این وقت‌ها و فرصت‌ها باید استفاده کنم تا این بندها رو کم‌کم قیچی کنم.

  • Almir ‌

175

Thursday, 9 Farvardin 1403، 12:00 AM

امشب بجای پیاده روی اومدم حرم. زیارت‌نامه و نماز می‌خونم به نیت همه. حرف دارم حوصله تفصیل دادنش نه. خلاصه‌ش اینه که دوباره دارم معلق می‌شم و ارتباطم به به همه چیز رواز دست می‌دم‌.

  • Almir ‌

174

Tuesday, 7 Farvardin 1403، 01:59 AM

چندمین شبیه که زدم بیرون‌. امشب ولی دیرتر. هوا سردتره. خلوتی و پیاده روی و هوای تازه برا مفید بوده. انگشتام یخ زده. حرف دارم ولی حوصله تایپ و نوشتن نه.

  • Almir ‌

173

Sunday, 5 Farvardin 1403، 09:29 PM

نسبت به تکرار و عمق پیدا کردن پترن‌های ذهنم آگاهم. اون طعم و بوی تلخ تجربه شده. این بار تریگر و محرکش از جایی که راستش رو بگم کمتر انتظار داشتم. مثل وقتی که پاتو می‌کشی یه قدم عقب و می‌فهمی زیر پات خالی شده.

بیشتر می‌خندم بیشتر تظاهر می‌کنم. تو خونه، خودم رو سپردم به اون لایه و نقاب مثلا "منطقی" تا جلومو از اغراق و پرخاش بگیره. که دوباره بشم اون نایس گای محترم. بچه مثبته. فرقش اینه که کم کم دارم دروغامو میفهمم.

بیشتر اختیارامو سپردم دست نقابم. دارم از دور نگاه می‌کنم. به تضاد و آشوب درونم که داره غل میزنه. دارم میبینم بخار این دیگو که تو سرم می‌چرخن تا تبدیل بشن به فکرای احمقانه احساسی اگزجره.

من طرف کدومم؟ نمیدونم. نه طرف مصلحت‌اندیش محافظه‌کارم نه طرف گاومیش خشن. صرفا نگاه می‌کنم. توی اون عمق نشستم و نگاه می‌کنم درحالی که دارم همه چیز رو حس می‌کنم. که با هر باد دلم تو خودش می‌پیچه. که اضطراب نطلبیده برگشته. کاری نمی‌کنم و سعی می‌کنم نگاه کنم.

  • Almir ‌

172

Sunday, 5 Farvardin 1403، 12:46 AM

بعضی مواقع واقعیت‌های سرد جوری محکم تو صورتت می‌خورن که دیگه یادت میره باید ناراحت بشی؟ عصبانی بشی؟ دعوا کنی؟ حقت رو بخوای؟ از کسایی که انتظارشو نداشتی ناامید بشی؟

بجاش آروم با استیصالت می‌شینی. عقب‌نشینی می‌کنی و به ندونستن و حرف نزدن و نخواستنت ادامه می‌دی و آرزو می‌کنی برای روزی که از جایی که هیچ موقع بهش تعلق نداشتی فرار کنی.

  • 05 Farvardin 03 ، 00:46
  • Almir ‌

171

Wednesday, 1 Farvardin 1403، 01:19 AM

این سال هم گذشت. هیچ وقت به سال های زندگیم این جوری نگاه نکردم که بگم فلان سال خوب بود و بهمان سال شوم. حتی وقتی دو سال پیش عزادار شدم و حتی امسالی که به پایین‌ترین حد سلامتی روح و روانم رسیدم. کمتر خودم رو طلبکار زندگی و روزگار می‌بینم و خودم رو بدهکار به خودم و سلامتیم میدونم.

خیلی بفکر یه دوره تنهایی و دوری‌ام. البته که می‌فهمم بهونه‌است و برای منی که حتی تو خونه هم ۹۹درصد تایمم تو اتاقم میگذره اگه همت اتفاق و تغییری بود خیلی وقت پیش افتاده بود. با این حال این فکر این روزامه.

این چند روز هم روند بهتر بودنم کم کم متوقف شده. وقتی میگم تنهایی لازمم معنی‌اش مالیدن پیه‌‌اشه. که واقعا واقعا تمام این طناب‌ها رو تو چهار دیواری دل خودم گره بزنم. تو خودم ریشه بدوونم. به قول اجنبی‌ها تو دامن خودم فال بک(fall back) کنم.

دلم میخواد چند وقت تو یه اتلق در رو خودم قفل کنم پرده‌ها رو بکشم. گذر زمان رو از دست بدم و تنها چیزایی که همراه خودم میکنم موزیک و قلم و کاغذ باشه.

  • Almir ‌

170

Monday, 21 Esfand 1402، 06:15 PM

دارم سعی میکنم. دارم سعی می‌کنم که خودمو از دست ندم. که لای انباری کهنه و خاک‌گرفته‌ی دلم آرامش پیدا کنم.

از اینکه اینقدر زود آشوب میشم از اینکه انقدر زود از دست میرم از اینکه نمیتونم خودمو آروم کنم وقتی که خیلی به آرامش نیاز دارم، عمیق ناراحت و غمگین میشم.

دارم سعی میکنم هر چیزی که نیاز دارم رو تو خودم پیدا کنم. دارم سعی میکنم دلم به خودم گرم باشه. میخوام بفهمم چرا اینقدر زود می‌رنجم که چرا آدما اینقدر راحت میتونن ناراحتم کنن. دارم سعی میکنم این خرابه‌ها رو کنار بزنم و یواش یواش برای خودم یه کلبه بسازم.

  • Almir ‌