Alienated

از خود بیگانه‌ام.

Alienated

از خود بیگانه‌ام.

132: چگونگی دردمندی من

Monday, 4 Dey 1402، 11:59 AM

تو ادامه فکرام برای فهمیدن، متوجه این پترن اضطراب شدم که وقتی توسط کسی که براش ارزش و اهمیت قائلم نادیده گرفته میشم و ایگنور میشم، این سوخت خالصی میشه برای اضطرابم. مثل بچه کوچیکی که گریه‌اش نمیتونه توجه مادرشو جلب کنه حالا هر چقدر هم فشار بیشتری بیاره و جیغ بلندتری بکشه. واین میشه پایه اضطراب شدید و دو فاز پنیک اتکی که گذروندم.

حالا با ترکیبش با باورهای غلط و ناقصی که از خودم و ارزشم و عزت نفسم دارم، به ناراحتی و اضطراب مدامم قله و اوج میدن تا ترومازده شم و بعد هر اوج تلخ، بِیس‌لاینِ رنج و ناراحتیم رو یه لول میارن بالا. گرچه اتفاقا وقله‌های کوچیک متعددی هم این بین وجود داره.

حالا با این دردمندی‌ها و خاطر آزرده، وقتی که نمیدونم که چجوری میتونم خودمو کمک کنم، تبدیل میشم به آدمی که دنبال خودشه تو بقیه آدما. مدام سعی میکنم خودم رو تو شکل بقیه آدما نجات بدم تا شاید با کمک کردن به بقیه گوش دادن به درداشون توجه کردن و اهمیت دادن بهشون همدردی و دلداری دادن و هر کار دیگه‌ای که دوست و نیاز داشتم تو مقطعی از زمان برای خودم اتفاق بیفته ولی نیوفتاده، خودم رو نجات بدم.

ولی زهی خیال باطل. هر بار که بیشتر تکرارش میکنم بیشتر شکست میخورم. بیشتر خودمو به رنجهام میبازم. و راستش، متوجه این هستم که آدما فک میکنم عجیب و غریبم بعضیا هم فکر میکنم این نشونه مهربون بودنمه. اما اونا من نیستن و "من" قرار نیست نجات پیدا کنه از طریق "اونا". جالب‌تر این که توی این تلاش‌هام گاهی توقع این رو دارم که اونا هم باید برام همین‌قدر دل بسوزونن و برای نجات دادن من تو زمان، سخت تلاش کنن و وقتی انتظارم جوابی نمیگیره بیشتر ناامید میشم از اینکه میتونم نجات پیدا کنم یا نه. خنده‌دار و ناراحت کنندست.

پ.ن: درست بعد بد گفتن از نوشتن، میبینم که نوشتن بهم کمک میکنه.

پ.‌ن: اینجوری خوبه. اینجوری تیکه تیکه این ابر تیره رو جدا میکنم تا بررسیش کنم. گاهی نجات توی فقط متوجه شدن چرایی یه مشکله. اینجوری خوبه چون میتونم برای هر تیکه برم سراغ پیدا کردن راه حل.

  • Almir ‌

131

Sunday, 3 Dey 1402، 07:50 PM

بیشترین چیزی که باعث رنجش و آسیب من و حالمه، خود فکر به اینه که چرا اینجوریم؟ ترسیدن از ترس اینه که قراره بترسی. رنجیدن از اینه که چرا داری می‌رنجی. اضطراب از اینه که چرا اضطراب داری و ناامیدی از اینه که چرا نمیتونی مقابله کنی و شاید بدتر از اون نمیدونی چجوری مقابله کنی.

رنجیدن اضطراب و استرس گرچه سختن و داشتنش بیشتر از کافیه ولی اون وقتی که ذهنم شروع میکنه به فکر کردن درموردشون، اون لحظه‌ای که متوجه این میشم که "من مشکل دارم"، که بقیه نرمالن، که بقیه مشکلاتشون بیرونیه که مشخصه، که رنجشون از بقیه‌ست از زندگیه و... و اینقدر ذاتی از وجود خودشون و ذهن خودشون نمیرنجن، اون لحظه درد و اضطراب ده برابر میشه و غیر قابل تحمل.

 

پ.ن امروز خوبم و فقط داشتم چرایی اینا رو فکر میکردم. خیلی وقته نوشتن برام مرده و لطفی نداره ولی همینم غنیمته.

  • Almir ‌

129

Saturday, 2 Dey 1402، 10:59 AM

فکرشو بکن من حتی وقتی که مشکلی هم ندارم با فکر کردن به اتفاقا و حسای بدی که داشتم، برای خودم درد و استرس میخرم. جایی که آدم زندگیشو میکنه من دست میندازم به گلوی خودم و آخرشم میپرسم چرا و نمیفهمم.

  • Almir ‌

128

Thursday, 30 Azar 1402، 05:16 PM

نمیفهمم. نمیفهمم چجوری میشه با آدما ارتباط داشت و مهربون نبود. نمیفهمم چجوری میشه با آدما مهربون بود و ازشون ناامید و سرخورده نشد. نمیفهمم تنهایی چرا باید سخت باشه ولی کنار آدما بودن سخت‌تر.

نمیفهمم این‌قدر رنج بردن برای چیه وقتی هیچی نیست. هیچی نیست و هبچ خبری نیست.

  • 30 Azar 02 ، 17:16
  • Almir ‌

127

Wednesday, 29 Azar 1402، 11:19 PM

این روزا نمیفهمم کِی میخوابم و کِی بیدارم. نمیفهمم به کی چی میگم. تصورم از زندگی پرده‌های توهمی‌ایه که حس واقعی بودن نمیدن. لحظه‌هایی هست که طاقت سرجام موندن رو حتی برای یک لحظه‌ی اضافه‌تر ندارم و از اون طرف مواقعی هم هست که حتی تکون دادن انگشتم هم انگار کوه کندنه. فعلا نه زندگی واقعی نیست. من واقعی نیستم. فکرام و آدما واقعی نیستن. 

  • Almir ‌

126

Monday, 27 Azar 1402، 01:10 PM

When I was younger I used to love winter and fall. I liked dark clouds I liked rain I liked the smell of cold air. But these days, year after year I grow into hating it more and more. I simply can't see even a glimpse of light even through the clouds from morning till dusk. Entangled with my downtime when I need to feel warmth within my body and have some peace in my mind when I need to feel being physically present in order to retreat from my thoughts I run to my mind from cold feet and cold hands and cold nose. pretty shitty combination isn't it

 

I hate cold and I know it's not just about the physical coldness  

 

  • Almir ‌

125

Monday, 27 Azar 1402، 09:19 AM

حداقل و کف قضیه اینه که هر موقع غرق میشم بعد مدتی دست و پا زدن میفهمم که چقدر فرو رفتم و چقدر هویت میگیرم از این غرقه بودن.

  • Almir ‌

124

Sunday, 26 Azar 1402، 01:49 AM

بعد عمری بالاخره ۳تایی جمع شدیم امشب رو و به پیتزا و ذرت مکزیکی. هنوزم همونیم و هنوزم رفیقام برام عزیزن. مهدی کمی اوضاعش بهتره و کارگاهش کمی راه افتاده. حامدم تقریبا همون سابق. بهش میگم دیدن روال شدن زندگی‌ هر کدومتون یه جون به جونام اضافه میکنه. بیشتر از خودم براشون شادی و زندگی خوب آرزو میکنم. به حامد میگم دور یارو رو خط بکشه و مثل همیشه میگه قضیه تمومه و این بار هزارمیه که میشونم ازش. بهش میگم هزارمین بارته. بهش میگم ولی خب میفهممت و فقط میتونم امیدوار باشم این بار فرق داره. خلاصه همونیم که بودیم. و منی که البته هنوزم با یه نخ به فنا میرم.

  • Almir ‌

123

Friday, 24 Azar 1402، 09:07 PM

دچار به گوشت‌تلخی مزمن شدم.

  • Almir ‌

122

Monday, 20 Azar 1402، 10:40 AM

از رنج کشیدن و تکرار مدامش خسته‌ام. از اینکه فکر کنم چی حقمه و چی حقم نیست، از اینکه اینقدر حساس شدم به اینکه با ذهن رنجور و عصبی بالا پایین کنم که چه رفتاری رو میتونم بپذیرم و چه رفتاری رو نه، از رنج کشیدن از خودم از زندگی و از دیگران خسته‌ام. نمیدونم کی قراره که رها شه یا بهتره بگم اصلا نمیدونم چه جوری میشه که رهاش کرد و رها شد.

 

پی‌نوشت: این روزا "زمینی نو" از اکهارت تول شده پناهگاه حس خوبم.

  • Almir ‌